شماره ٥٨٧: با زبان گندمين از بينوايى فارغم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
با زبان گندمين از بينوايى فارغم
خوشه اى دارم که از خرمن گدايى فارغم
موج را سر رشته وحدت زدريا نگسلد
بند بندم گر کند عشق از جدايى فارغم
جوهر من از دهان زخم گويا مى شود
چون لب خاموش تيغ از خودستايى فارغم
کاسه لبريز دريا را نمى آرد به چشم
چشم پر خون، دارد از شبنم گدايى فارغم
بستر خار است بر ديوانه سختيهاى عشق
سنگ طفلان کرده است از موميايى فارغم
همت من سر فرو نارد به مقصدهاى پست
از هدف عمرى است چون تير هوايى فارغم
نيست چون طاوس از هر پر در آتش نعل من
جغد بى بال و پرم، از خودنمايى فارغم
آفتاب از لعل غافل نيست در زندان سنگ
از تلاش رزق با بى دست و پايى فارغم
در بهشت عافيت افتاده ام، تا کرده است
پاس وقت خود ز پاس آشنايى فارغم
ازمسلمانان نمى داند اگر زاهد مرا
منت ايزد را ز کافر ماجرايى فارغم
چون نگاه وحشيان الفت نمى دانم که چيست
در ميان مردمان از آشنايى فارغم
مشترى بسيار دارد چون گهر شد کم بها
از شکست خويشتن از ناروايى فارغم
خاکسارى بس بود صائب مرا خاک مراد
بر در دو نان ز ننگ جبهه سايى فارغم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید