شماره ٥٨٠: خاک صحراى جنون در چشم گريان مى کشم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
خاک صحراى جنون در چشم گريان مى کشم
ناز سرو از گردباد اين بيابان مى کشم
دور باش حسن را با پاک چشمان کار نيست
از حجاب خويشتن در وصل هجران مى کشم
نيست خون مرده لايق چنگل شهباز را
پاى خواب آلود از خارمغيلان مى کشم
از کنار عرصه مى گويند بازى خوشترست
خويش را در رخنه ديوار نسيان مى کشم
چون صدف در پرده غيب است دايم رزق من
در کنار بحر ناز ابر نيسان مى کشم
مى کنم از زخم تيغش شکوه پيش بيدلان
پنجه خونين به روى آب حيوان مى کشم
نيست مور قانع من در پى تن پرورى
منت پاى ملخ بهر سليمان مى کشم
نيست از بى دست و پايى گر نمى آيم به خود
بهر برگشتن به کوى يار ميدان مى کشم
عاقلان ديوار زندان رخنه مى سازند و من
نقش يوسف بر در و ديوار زندان مى کشم
مى شود بر ديده خونبار من عالم سياه
از دل صد پاره تا آهى بسامان مى کشم
نيست صائب بهر دنيا آه دردآلود من
بر سواد آفرينش خط بطلان مى کشم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید