شماره ٥٦٩: نيست امروز از جنون اين شور و غوغا بر سرم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
نيست امروز از جنون اين شور و غوغا بر سرم
در حريم غنچه زد چون لاله سودا بر سرم
کرده ام هموار بر خود عالم ناساز را
جلوه دست نوازش مى کند پا برسرم
قامتم خم گشت و از کودک مزاجيها هنوز
بر لب بام است چون طفلان تماشابر سرم
من که مى دانم حيات خويش در جان باختن
زير شمشيرم اگر باشد مسيحا بر سرم
پاى نگذارم برون از حلقه فرمان عشق
گرکند سنگ ملامت چون نگين جا برسرم
چون توانم ترک کار دلپذير عشق کرد
من که ذوق کار باشد کارفرما بر سرم
بر اميد عشق کردم اختيار زندگى
من چه دانستم که افتد کار دنيا بر سرم
بى مى روشن دل شبها نمى گيرم قرار
شمع بر بالين بيمارست مينا برسرم
شعله بيتابيم چون پنجه مرجان بجاست
ريخت چشم خون فشان ه رچند دريا برسرم
آفتاب زندگانى بر لب بام آمده است
سايه خواهى کرد اگر اى سرو بالابر سرم
جلوه مستانه حشر آرزوها مى کند
وقت مستيها ميا زنهار تنها بر سرم
دامن دشت جنون ملک سليمان من است
خوشتر از چتر پريزادست سودا برسرم
همچنان گرد يتيمى درميان دارد مرا
چون گهر صائب اگر ريزند دريا برسرم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید