شماره ٥٦٥: گرچه چون مجنون زشور عشق صحرايى شدم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
گرچه چون مجنون زشور عشق صحرايى شدم
خاررا دست حمايت از سبک پايى شدم
داشت چشم باز عالم راسيه در ديده ام
تا نظر بستم ز دنيا عين بينايى شدم
تابع خورشيد باشد سايه در سير و سکون
چون تو هر جايى شدى من نيز هر جايى شدم
خاکسارى پيشه خود کن که من چون آفتاب
درنظرها سر بلند از جبه فرسايى شدم
آنچنان کز لفظ گردد معنى بيگانه دور
من ز وحشت در سواد شهر صحرايى شدم
طاقت ديدار چشم تنگ ظرف من نداشت
محو در نظاره چشم تماشايى شدم
داشت فارغبال خاموشى من آزاده را
در قفس محبوس چون طوطى ز گويايى شدم
علم رسمى مى کند دلهاى روشن راسياه
من به نادانى ازان قانع ز دانايى شدم
نيستم فارغ ز پيچ و تاب از شرمندگى
تا علم چون سرو در گلشن به رعنايى شدم
نقش بست از کوتهى بر خاک، بال و پر مرا
بس که چون طاوس مشغول خود آرايى شدم
داشتم روشن تر از شبنم درين بستان دلى
دل سيه چون لاله من از باده پيمايى شدم
چون توانم سر برآورد از محيط بيکنار
من که در سير وجود قطره دريايى شدم
پاس صحبت داشتن آسايش از من برده بود
قانع از همصحبتان صائب به تنهايى شدم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید