شماره ٥٦٢: رفت آن عهدى که من بى يار ساغر مى زدم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
رفت آن عهدى که من بى يار ساغر مى زدم
بر کمر دارم کنون دستى که بر سر مى زدم
بود طرق قمريان انگشتر پا سرو را
در گلستانى که من با او سراسر مى زدم
مى دواندم ريشه در دل قاتل بيرحم را
زير تيغش پيچ وتابى گر چو جوهر مى زدم
با کمال تنگدستى از شکست آرزو
خارو خس در ديده تنگ توانگر مى زدم
جوشن داوديى از عشق اگر مى داشتم
خويش را بر قلب آتش چون سمندر مى زدم
زنگ کلفت را اگر مى شد برون دادن زدل
خيمه با گردون زنگارى برابر مى زدم
بوريا بر خاک پشت دست خود را مى گذاشت
هر کجا من تکيه باپهلوى لاغر مى زدم
اين که کردم حلقه درها دو چشم خويش را
کاش دل را حلقه اميد بر در مى زدم
جلوه لشکر تن تنها کند در ديده ام
من که تنها چون علم بر قلب لشکر مى زدم
مى کشم اکنون الف چون سوزن از بهر خزف
من که همچون رشته پشت پا به گوهر مى زدم
نى به ناخن مى کند دوران تلخم اين زمان
زان تغافلها که من بر تنگ شکر مى زدم
مى کنم آب حيات خويش صرف شوره زار
من که از نخوت سياهى بر سکندر مى زدم
مى شدم خامش اگر چون شانه باچندين زبان
دست در دامان آن زلف معنبر مى زدم
صائب اکنون بادهان خشک و چشم تو خوشم
من که استغنا به خلد و آب کوثر مى زدم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید