شماره ٥٥٦: تا به زانو رفته پاى من به گل از لاى خم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
تا به زانو رفته پاى من به گل از لاى خم
پاى رفتن نيست ازميخانه ام چون پاى خم
کرد حلاجى مى وحدت سر منصور را
خشت بردارد مى پرزور از بالاى خم
رخنه دل از مى صافى نمى آيد بهم
مى کنم اندود اين ويرانه را از لاى خم
از دل پر جوش نتوانم به بالين سر نهاد
نيست ممکن کف شود آسوده بر بالاى خم
چون توانم باده گلرنگ را بى پرده ديد
من که مستى مى کنم از ديدن سيماى خم
گرزموج مى به فرقم تيغ بارد چون حباب
نيست ممکن از سرم بيرون رود سوداى خم
سفلگان در نعمت از منعم نمى آرند ياد
چون سبو خالى شد ازمى مى شود جوياى خم
دخل دريا ابر را در خرج مى سازد دلير
مى کنم خالى به جرات شيشه را در پاى خم
از دهان بسته باشد قفل روزى را کليد
پر برآيد کوزه لب بسته از درياى خم
کيست عقل شيشه دل تا کوس دانايى زند
در خراباتى که افلاطون نگيرد جاى خم
مذهب و مشرب به هم آميختن حق من است
مى فشانم گرد راه کعبه را در پاى خم
مى گشايد دفتر صبح قيامت آسمان
چون ز جوش باده آرد کف به لب درياى خم
شيشه نشکسته در پا گرچه کمتر مى خلد
توبه نشکسته افزون مى خلد در پاى خم
گربه اين عنوان مى روشن تجلى مى کند
همچو کوه طور مى پاشد زهم اجزاى خم
صيقل روح است صائب صحبت روشندلان
مى توان روديد در آيينه سيماى خم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید