شماره ٥٥٠: سوختم تا ره در آن زلف معنبر يافتم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
سوختم تا ره در آن زلف معنبر يافتم
خشک چون سوزن شدم کاين رشته را سر يافتم
مى توانم از نگاهى ذره را خورشيد کرد
فيض آن صبح بنا گوشى که من دريافتم
زان به گرد خويش چون پرگار مى گردم که من
از سويداى دل خود کعبه را دريافتم
سايه ارباب دولت شمع راه ظلمت است
آب حيوان را به اقبال سکندر يافتم
چون غبار خاکساران را نسازم توتيا
من که در گرد يتيمى آب گوهر يافتم
رخنه گفتار بر من زندگى را تلخ داشت
تا شدم خاموش خود را تنگ شکر يافتم
دامن داغ جنون آسان نمى آيد به دست
سوختم چون شمع تا از آتش افسر يافتم
باغ جنت را که تنگ است آسمان بر جلوه اش
سر به زير بال بردم در ته پر يافتم
به که بردارم زلب مهر خموشى شکوه را
من که صائب دست بر دامان دلبر يافتم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید