شماره ٥٢٤: شد جهان پر نور تا دل را مصفا ساختم

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
شد جهان پر نور تا دل را مصفا ساختم
خاک يوسف زار شد تا سينه را پرداختم
تا شدم آواره از دارالامان نيستى
تيغ مى زد موج گردن هرکجا افراختم
چون توانم دور گردان را به يک ديدن شناخت
من که با اين قرب خود را سالها نشناختم
سرمه شد در استخوانم مغز از دود چراغ
تا دو چشم سرمه سايش را سخنگو ساختم
گوش سنگين سنگ دندان ملامت بوده است
رخنه غم بسته شد تا گوش را کر ساختم
گردن افرازى سرم را داشت دايم برسنان
بدنيامد پيش من تا سر به پيش انداختم
از بساط خاک نقشى دلنشين من نشد
جز همان نقشى که خود را بى تامل باختم
نيست از سيل حوادث بر دلم صائب غبار
من که از روى زمين با گوشه دل ساختم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید