شماره ٥١٦: کس نگردد از جنون گرد دل ديوانه ام

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
کس نگردد از جنون گرد دل ديوانه ام
چون کمان از زور خود دارد نگهبان خانه ام
شير مى بازد جگر از شورش سوداى من
حلقه از داغ جنون دارد در غمخانه ام
کيست مجنون تا نتواند هم ترازو شد به من
مى شمارد سنگ طفلان کوه را ديوانه ام
بارها از افسر خورشيد سر دزديده ام
داغ دارد آسمان را همت مردانه ام
خانه پردازى مراپيوسته در دل ساکن است
سيل مار گنج گرديده است درويرانه ام
در بناى صبر من غم رخنه نتواند فکند
من نه آن تيغم که هر سنگى کند دندانه ام
مومنى را مى کند آزاد از قيد فرنگ
هرکه مى سازد درين محفل ز خود بيگانه ام
تا به کى در خوردن دل روزگارم بگذرد
چند چون پرگار باشد مرکز خود دانه ام
از کتان صد پيرهن بنياد من نازکترست
مى کند مهتاب کار سيل در ويرانه ام
در سر شوريده من عقل سودا مى شود
مى کند گرد يتيمى درد را پيمانه ام
کوه غم رطل گران طبع خرسند من است
چون گهر در سنگ سيراب است دايم دانه ام
عشق او کرد اين چنين شوريده مغزم ورنه بود
سرنوشت آسمانها ابجد طفلانه ام
خشکسال زهد نم درجوى من نگذاشته است
تشنه يک هايهاى گريه مستانه ام
شمع نازکدل غبار آلود غيرت مى شود
ورنه برمى آورد آتش ز خود پروانه ام
هر چراغى صائب از جا درنمى آرد مرا
سينه بر شمع تجلى مى زند پروانه ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید