شماره ٤٨٨: تا به فکر شبرويهاى خيال افتاده ام

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
تا به فکر شبرويهاى خيال افتاده ام
مست لذت در شبستان وصال افتاده ام
نيست غير از نااميدى حاصل ديگر مرا
دانه بى طالعم در خشکسال افتاده ام
مى شود هر روز فکرم يک سرو گردن بلند
تا به فکر قامت آن نونهال افتاده ام
با همه مشکل گشايى خاک باشد رزق من
بر سر ره چون کليد اهل فال افتاده ام
صحبت من نيست بار خاطر نازکدلان
هرکجا افتاده ام خوشتر ز خال افتاده ام
هست اگر کيفيتى بازندگى در بيخودى است
تا به حال خويش مى آيم ز حال افتاده ام
دور از انصاف است در محشر به دوزخ بردنم
من که در آتش مکرر ز انفعال افتاده ام
هر سر موى حواس من به راهى مى رود
تا به دام زلف آن وحشى غزال افتاده ام
شاهد بيدارى شبهاست خواب بى محل
من از خواب چشم او در صد خيال افتاده ام
چرخ هر خوارى که بامن مى کند شايسته ام
ميوه خامم سزاى خاکمال افتاده ام
چون نباشد ذره من ايمن از بيم زوال
همعنان آفتاب بى زوال افتاده ام
آرزويى هر دم از گردون تمنا مى کنم
کودک شوخم سزاى گوشمال افتاده ام
چند پرسى صائب احوال پريشان مرا
نيست حالى تا بگويم چون زحال افتاده ام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید