شماره ٤٤١: مکش اى سلسله مورو به هم از زارى دل

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
مکش اى سلسله مورو به هم از زارى دل
که شب زلف بود زنده زبيدارى دل
بند و زنجير مرا کيست که از هم گسلد
من که آزاد نگشتم ز گرفتارى دل
تيغ خورشيد ز خاکستر شب نورانى است
سبزى بخت بود پرده زنگارى دل
از گرفتارى پيوند سبک کن دل را
که بود شهپر توفيق سبکبارى دل
کيست جز ديده خونبار درين خاکستان
که سرانجام دهد شربت بيمارى دل
بر تهيدستى درياى گهر مى خندد
شوره زار تن خاکى ز گهر بارى دل
تلخى زهر بود باده لب شيرين را
هست در تلخى ايام شکر خوارى دل
دو سه روزى که درين غمکده مهمان بودم
بود چون غنچه مدارم به جگر خوارى دل
خاک تن را دهد از جلوه مستانه به باد
نشود غفلت اگر پرده هشيارى دل
در ره سيل کشد پاى به دامن چون کوه
هرکه با جلوه او کرد عناندارى دل
ننهد پشت به ديوار فراغت هرگز
پاى هرکس که به گل رفت زمعمارى دل
رگ کانى است که در لعل نهان گرديده است
قامت همچو نهال تو زبسيارى دل
به پرستارى دل روز جزا درماند
هرکه صائب نکند چاره بيمارى دل



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید