شماره ٤٢٠: زلف تو نفس در جگر باد کند مشک

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
زلف تو نفس در جگر باد کند مشک
آهوى تو خون در دل صياد کند مشک
در هيچ سرى نيست که سوداى ختن نيست
تا نغز که از بوى خود آباد کند مشک
تا هست سخن، زنده بود نام سخنور
ارواح غزالان ختا شاد کندمشک
در زير فلک دل چه پر وبال گشايد؟
در نافه سربسته چه فرياد کند مشک
بيخواست جهد ازجگر سوخته اش آه
هرگاه که ازناف ختن ياد کند مشک
گر راه تو افتد به ختا، آهوى چين را
برگرد تو گرداند و آزاد کند مشک
بيرون نتواند شدن ازکوچه آن زلف
صد سال اگر همرهى باد کند مشک
تا گرد سر زلف دلاويز تو گردد
از نکهت خودبال پريزاد کند مشک
فارغ بود ازمنت قاصد دل خونين
صد نامه براز بوى خود ايجاد کند مشک
در چشم غزالان ختا خواب شود خون
افسانه زلف تو چو بنياد کند مشک
بهر جگر زخمى ما چرخ سيه کار
هرشام ز خون شفق ايجاد کند مشک
چون خامه صائب گره نافه گشايد
دامان زمين را ختن آباد کند مشک



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید