شماره ٣٢٢: در کشاکش از زبان آتشين بودم چو شمع

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
در کشاکش از زبان آتشين بودم چو شمع
تا نپيوستم به خاموشى نياسودم چو شمع
ديدنم ناديدني، مد نگاهم آه بود
در شبستان جهان تاچشم بگشودم چو شمع
سوختم تا گرم شد هنگامه دلها ز من
بر جهان بخشودم و برخود نبخشودم چو شمع
اشک وآه برق جولان را براه انداختم
در طريق عشق پاى خود نفرسودم چو شمع
سوختم صدبار و از بى اعتباريها نگشت
قطره آبى به چشم روزن ازدودم چو شمع
پاس صحبت داشتن آسايش از من برده بود
زير دامان خموشى رفتم آسودم چو شمع
اين که گاهى مى زدم برآب و آتش خويش را
روشنى درکار مردم بود مقصودم چو شمع
چون صدف در پرده هاى دل نهفتم اشک را
گوهر خود را به هر بيدرد ننمودم چو شمع
روزى من بردل اين تنگ چشمان بار بود
گرچه در محفل زبان برخاک مى سودم چو شمع
پرده هاى خواب رامى سوختم از اشک گرم
ديده بان دولت بيدار خود بودم چو شمع
مايه اشک ندامت گشت وآه آتشين
هرچه از تن پرورى برجسم افزودم چو شمع
اين زمان افسرده ام صائب ،وگر نه پيش ازين
مى چکيد آتش ز چشم گريه آلودم چو شمع



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید