آن لاله عذارى که منم داغ و کبابش
از خون جگر سوختگان است شرابش
بيهوشيش از کاوش دل باز ندارد
چشمى که بود شوخ چو مژگان رگ خوابش
اين لنگر تمکين که به خود حسن سپرده است
مشکل که کند حلقه خط پا به رکابش
از خانه به بازار صبوحى زده آيد
حسنى که زآيينه بود عالم آبش
چشمى که شود صيقلى باده روشن
از خشت سر خم بود آماده کتابش