شماره ٢٧٤: حسن توغافل است ز قدر و بهاى خويش

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
حسن توغافل است ز قدر و بهاى خويش
آيينه راخبر نبود از صفاى خويش
چون شمع تا به خلوت او راه برده ام
صد بار ديده ام سر خود زير پاى خويش
آميخته است مستى و مستوريم به هم
افکنده ام به گردن مينا رداى خويش
ازهاله مه به حلقه ماتم نشسته است
شرمنده است پيش رخش از صفاى خويش
ازبس که دل زديدنت از جاى رفته است
تا روز باز خواست نيايد به جاى خويش
از بس به کار ماگره افکنده اند خلق
پهلو تهى کنيم ز بند قباى خويش
تا چند پاسبانى عيب نهان کنم ؟
يکبار پرده مى کشم از عيبهاى خويش
رفتم که حلقه بردر بيگانگى زنم
شايد به اين وسيله شوم آشناى خويش
صائب مقيم گلشن فردوس گشته ام
تا محو کرده ام به رضايش رضاى خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید