از جا نمى روم چو سپند از نواى خويش
آتش زنم به محفل و باشم به جاى خويش
زان مطرب بلندنوا در ترانه ام
چون نى نمى زنم نفسى بر هواى خويش
زان ساقى خودم که نيابم درين جهان
مردى سزاى باده مردآزماى خويش
چون نيست هيچ کس که به فرياد من رسد
خود رقص مى کنم چو سپند از نواى خويش
صائب من آن بلند نوايم که مى زنم
دربرگريز جوش بهار از نواى خويش