شماره ٢٧٠: از بيقرارى دل اندوهگين خويش

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
از بيقرارى دل اندوهگين خويش
خجلت کشم هميشه ز پهلونشين خويش
در واديى که روبه قفا مى روند خلق
در قعر چاهم از نظر دوربين خويش
اى واى اگر مرا نکند آب،انفعال
زين تخمها که کاشته ام در زمين خويش
آن خرمنم که خوشه اشک است حاصلم
از جيب و دامن تهى خوشه چين خويش
يوسف به سيم قلب فروشى ز عقل نيست
ما صلح کرده ايم زدنيا به دين خويش
يک نقش بيش نيست نگين را و لعل او
دارد هزار رنگ سخن درنگين خويش
از بس گرفته است مرا در ميان گناه
از شرم ننگرم به يسار و يمين خويش
دايم به خون گرم شفق غوطه مى خورم
چون صبح صادق از نفس راستين خويش
چون شبنم است بستر و بالين من ز گل
در خارزار، از نظر پاک بين خويش
گرد يتيمى گهر پاک من شود
گرد از دلى که بسترم از آستين خويش
چون گل فريب خنده شادى نمى خوريم
نقش مراد ماست ز چين جبين خويش
صيد مراد ازوست که درصيد گاه عشق
گردد تمام چشم وبود درکمين خويش
صائب ز هر که هست به کردار کمترم
در گفتگو اگر چه ندارم قرين خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید