شماره ٢٦١: درخون نشستم از نفس مشکبار خويش

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
درخون نشستم از نفس مشکبار خويش
چون نافه عقده اى نگشودم زکار خويش
انجم به آفتاب شب تيره را رساند
دارم اميدها به دل داغدار خويش
تا يک دل گرفته بود دربساط خاک
چون تاک عقده اى نگشايم ز کار خويش
انصاف نيست گرد يتيمى شود غريب
ورنه شکستمى گهر آبدار خويش
از وقت تنگ،چون گل رعنا درين چمن
يک کاسه کرده ايم خزان و بهار خويش
سنگ تمام درکف اطفال هم نماند
آخر جنون ناقص ما کرد کارخويش
دارد مرا ز دولت بيدار بى نياز
شمعى که دارم ازدل شب زنده دار خويش
صائب چه فارغ است زبى برگى خزان
مرغى که در قفس گذراند بهار خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید