چمن بريد به مقراض رشک، سنبل خويش
سرآمدى ز نکويان به زلف و کاکل خويش
اگر چه هست لبت بى نياز از پرسش
بپرس حال مرا گاهى از تغافل خويش
فتادگى است که پشتش نمى رسد به زمين
به خصم خويش سوارم من ازتحمل خويش
کمينه حکم شهنشاه عشق اين حکم است
که گل پياده رود در رکاب بلبل خويش
چه نعمتى است درين راه پرخطر صائب
که بسته ايم گران، توشه توکل خويش