شماره ٢٠٤: خوشا سرى که سرگشتگى رهانندش

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
خوشا سرى که سرگشتگى رهانندش
به کرسى از سرزانوى خود نشانندش
مده به سوختگى دامن اميد از دست
که دانه اى که نسوزد نمى دمانندش
سپند تا نزند مهرخامشى برلب
به روى مسند آتش نمى نشانندش
ز شوق بيخبرى دست مى دهد عارف
اگر ز خود به زر قلب مى ستانندش
به خاک ،حسرت پرواز مى برد مرغى
که کودکان به بغل بال و پر رسانندش
سرى که گرم زسوداى عشق مى گردد
چو آفتاب به هر کوچه مى دوانندش
به يک دو جلوه زمين گير گشت کاغذ باد
به هيچ جا نرسد هرکه برآيد مى پرانندش
گل شکفته بود از نسيم فارغبال
ز پوست هر که برآيد نمى درانندش
ز انقلاب جهان بى بران نمى لرزند
که هرچه ميوه ندارد نمى فشانندش
ز مرگ غوطه به درياى شهد زد زنبور
که هرکه هرچه چشانده است مى چشانندش
چو گل به خنده دهن باز مى کند صائب
هزارخار اگر درجگر خلانندش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید