شماره ١٥٨: بهار آرزو گلگل شکفت ازروى رنگينش

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
بهار آرزو گلگل شکفت ازروى رنگينش
به جوش آورد خون بوسه را دست نگارينش
ز استغنا به چشمش گر چه عالم درنمى آيد
به دل طفلانه مى چسبد تبسمهاى شيرينش
ميان مشک و خون دراصل فطرت هست يکرنگى
دل مجروح چون گردد جدا از زلف مشکينش ؟
چه فارغبال صبح رستخيز ازخواب برخيزد
مى آشامى که باشد چون سبو از دست بالينش
نگردد گر حجاب عشق مهر لب،چنان نالم
که ازفرياد من برخود بلرزد کوه تمکينش
دل بيطاقتى چون طفل بدخو دربغل دارم
که نتوانم به کار هردوعالم داد تسکينش
ز شوخى مى کند زيروزبر هرروز شهرى را
کدامين سنگدل شد رهنماى خانه زينش ؟
خيال يار درهر خانه چشمى که ره يابد
ز شوخى در فلاخن مى گذارد خواب سنگينش
به دست باد نتوان ديد صائب خرمن خودرا
نبيند هيچ کس يارب چومن درخانه زينش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید