ازان از دست نگذارد قدح چشم فسونسازش
که هر پيمانه چون آيينه آرد برسر نازش
لب حرف آفرينش تا حديثى را به هم بندد
هزاران دفتر انشا مى کند چشم سخنسازش
نگاه موشکافان بى خبر بود از دهان او
نشد تاخط مشکين چون لب پيمانه دمسازش
ز صيد لاغر من ميهماندارى نمى آيد
خوشا کبکى که سازد سينه پاى انداز شهبازش
کجا دارد خبر از اوج استغناى شاخ گل؟
گرفتارى که از بام قفس نگذشته پروازش
اگر چون تيغ خاموشى شعار خود کند عاشق
همان برروى کار افتد چو جوهر بخيه رازش
حريف گوشه ابروى صيقل نيستم صائب
من و آيينه تارى که نتوان داد پردازش