شماره ١١٩: هر که مى کوشد به تعمير تن ويران خويش

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
هر که مى کوشد به تعمير تن ويران خويش
گل ز غفلت مى زند بر رخنه زندان خويش
ساده لوحى کز دوا انگيز شهوت مى کند
ميکند بيدار دشمن رابه قصد جان خويش
در حنا بندد ز غفلت پاى خواب آلود را
هرکه دارد سعى در رنگين دکان خويش
مى شود گنجينه گوهر حريم سينه اش
مى کشد چون کوه هرکس پاى در دامان خويش
خضر ره گم کرده اى هرگز درين وادى نشد
چون جرس دارم دلى صد چاک از فغان خويش
درد را درمان کند دندان فشردن بر جگر
از طبيبان چند جست و جو کنى درمان خويش؟
از دلم شد خارخار شادمانى ريشه کن
غنچه تا زد غوطه در خون ازلب خندان خويش
چون نکردى راست کار خود به قد چون سنان
گويى از ميدان ببر باقد چون چوگان خويش
دست جرأت خون ناحق را بلند افتاده است
قاتل ما جمع مى سازد عبث دامان خويش
يوسفستان است عالم برنظر پوشيدگان
در بهشت افتاده ام از ديده حيران خويش
صدق پيش آور که صبح صادق از صدق طلب
از تنور سرد آرد گرم بيرون نان خويش
جمع سازد برگ عيش ازبهر تاراج خزان
در بهار آن کس که مى بندد دربستان خويش
تا زنار چاره جويان بى نيازم ساخته است
نازعيسى مى کشم ازدرد بى درمان خويش
چون شرر صائب نثار آتشين رويى نما
در گره تا چند خواهى بست نقد جان خويش ؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید