شماره ١١٣: برگ عيش من بود رنگينى افکار خويش

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
برگ عيش من بود رنگينى افکار خويش
از تماشاى بهشتم فارغ ازگلزار خويش
از فروغ عاريت دل تيره گردد بيشتر
قانع از شمع و چراغم بادل بيدار خويش
نيست ممکن بار بر دلها ز آزادى شوم
تا توان چون سروبستن بر دل خود بار خويش
خود فروشى پيشه من نيست چون بيمايگان
نيستم افسرده دل ازسردى بازار خويش
خنده بر سيل حوادث مى زنم چون کبک مست
داده ام ازسخت جانى پشت برکهسار خويش
نست چون فرهاد چشم مزد ازشيرين مرا
مى شود شيرين به شکر کام من از کارخويش
تيغ جوهر دار من بيرون نيامد ازنيام
تا نکردم رهن صهبا جبه و دستار خويش
خواب امنى را که مى جستم به صد چشم از جهان
بعد عمرى يافتم در سايه ديوار خويش
از جنون تا حلقه اطفال را مرکز شدم
داغ دارم چرخ رااز عيش خوش پرگار خويش
درد بستان وجود از تيره بختى چون قلم
رزق من کوتاهى عمرست از گفتار خويش
از حيات بيوفا استادگى جستن خطاست
ماندگى آب روان رانيست از رفتار خويش
بادپيمايى است صائب ناله بى فريادرس
مى زنم مهر خموشى برلب اظهار خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید