شماره ٨٧: گر نباشم من غبار آستانى گو مباش

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
گر نباشم من غبار آستانى گو مباش
دربهشت جاودان برگ خزانى گو مباش
گرنباشد طوطى من در شکرزار جهان
سبزه بيگانه اى دربوستان گو مباش
موج درياى کرم شيرازه گوهر بس است
چون گهر برگردن ماريسمانى گو مباش
بامکان ربطى نباشد لامکان پرواز را
جان قدسى رازمين و آسمان گو مباش
بازگشت ما چو بادرياى آب زندگى است
دربساط هستى مانيم جانى گو مباش
تار و پود جسم اگر از هم بريزد گو بريز
ماه روشن چون به جاباشد کتانى گو مباش
گوهر از گرد يتيمى در کنار مادرست
جان روشن گوهران راخاکدانى گو مباش
جان چو پا بر جاست پروا از فناى جسم نيست
در شبستان سبکروحان گرانى گو مباش
بلبل از هرغنچه دارد خانه دربسته اى
از خس و خاشاک ما را آشيانى گو مباش
نيست مجنون مرا از دامن صحرا ملال
بر سر هر کوچه از من داستانى گو مباش
حسن و عشق آيينه اسرار پنهان همند
در ميان بلبل و گل ترجمانى گو مباش
روزى ما از سعادتمندى ذاتى بس است
چون هما ما را ز عالم استخوانى گو مباش
طوطيان را سينه روشن کم ازآيينه نيست
کلک شکر بار مارا همزبانى گو مباش
گر به چاه افتد کسي، بهتر که ازقيمت فتد
يوسف مارا به طالع کاروانى گو مباش
رفتن دل مى کند انشاى مطلبهاى من
کلک کوتاه مرا طبع روانى گو مباش
جبهه آشفته حالان نامه واکرده اى است
داستان شکوه مارازبانى گو مباش
بى نشانى درجهان بى نشانى رهبرست
در بيابان طلب سنگ نشانى گو مباش
چند صائب برفناى جسم خواهى خون گريست
شاهباز لامکان را آشيانى گو مباش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید