شماره ٨٦: جسم اگر ازيکدگر ريزد غبارى گو مباش

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
جسم اگر ازيکدگر ريزد غبارى گو مباش
روح اگر ازتن هواگيرد بخارى گو مباش
برنيايد صبح راگر دست مهر از آستين
بردل آفاق دست رعشه دارى گو مباش
گر زجولان باز ماند آسمان طفل طبع
خاکدان دهر را دامن سوارى گو مباش
گر نباشد آسمان و ثابت و سيار او
گلخن ايجاد را دود وشرارى گو مباش
از زمين و آسمان عالم اگر خالى شود
برسر گور خرابى سوکوارى گو مباش
ما حريف برق جانسوز حوادث نيستيم
مزرع اميد ما را نوبهارى گومباش
نفس رادر دست اگر نبود عنان اختيار
درکف بدمست تيغ آبدارى گو مباش
دست ما خالى اگر باشد ز دنياى خسيس
يوسف گل پيرهن رامشت خارى گو مباش
گر چراغ مه شود بر چرخ مينايى خموش
کرم شب تابى ميان سبزه زارى گو مباش
نيست صائب شکوه اى از ساده لوحيها مرا
بريد بيضاى من نقش و نگارى گو مباش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید