شماره ٣٩: نيست ما را شکوه اى از تنگى جا در قفس

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش هفتم

افزودن به مورد علاقه ها
نيست ما را شکوه اى از تنگى جا در قفس
کز دل واکرده ماداريم صحرا درقفس
بلبل از کوتاه بينى چشم برگل دوخته است
ورنه آماده است صددام تماشا در قفس
نيست ممکن دل شود در سينه صدچاک باز
چون تواند بال و پر واکرد عنقا در قفس ؟
از هم آوازان شودزندان بهشت دلگشا
واى بر مرغى که افتاده است تنها در قفس
نامه در رخنه ديوار نسيان مانده اى است
از غبار کاهلى بال و پر ما در قفس
برگ عيش از دورى احباب داغ حسرت است
نيست آب و دانه بربلبل گوارا در قفس
داغ غربت شعله آواز را روشنگرست
ناله مرغ چمن گردد دو بالا در قفس
لب درين بستانسرا چون غنچه گل وامکن
کز زبان خويش باشد مرغ گويا در قفس
مى رسد رزق گرفتاران دنيا بى طلب
هست آب و دانه مرغان مهيا در قفس
روح از طول امل مانده است در زندان جسم
بر نيارد هيچ مرغى رشته از پا در قفس
دور باش شرم اگر حايل نگردد در ميان
تنگ بر بلبل شود از جوش گل جا در قفس
بوى گل رابود پاى دلنوازى در نگار
بلبل بى طالع ما داشت تا جا در قفس
ما همان از بدگمانيها دل خود مى خوريم
گرچه آماده است صائب روزى ما در قفس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید