جنگ هفتم اسکندر با روسيان

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
سپيده چو سر برزد از باختر
سپاهى به خاور فرو برد سر
سپه را برآراست خاور خديو
در انديشه زان مردم آهنج ديو
سوى ميمنه رومى و بربرى
چو ياجوج در سد اسکندرى
سوى ميسره تنگ چشمان چين
شده تنگ از انبوه ايشان زمين
شه روم در قلب چون تند شير
چو کوهى روان خنگ ختلى به زير
دگر سوالانى و پرطاس روس
برآشفته چون توسنان شموس
تبيره همآواز شد با دراى
چو صور قيامت دميدند ناى
ز خاريدن کوس خارا شکاف
پر افکند سيمرغ در کوه قاف
ز فرياد خرمهره و گاو دم
على الله برآمد ز رويينه خم
سپاه از دو سو مانده در داورى
که دولت کرا مى کند ياورى
همان اهرمن روى دژخيم رنگ
درآمد چو پيلان جنگى به جنگ
تنى چند را پى سپر کرد باز
نشد پيش او هيچکس رزم ساز
زره پوشى از ساقه قلب شاه
درآمد چو شيرى به آوردگاه
ز تيغ آتشى برکشيده چو آب
کزو خيره شد چشمه آفتاب
شه از قلب دانست کان شيرمرد
همانست کان جنگ پيشينه کرد
شد انديشناک از پى کار او
که با اژدها ديد پيگار او
دريغ آمدش کانچنان گردنى
شکسته شود پيش اهريمنى
سوار هنرمند چابک رکاب
که بر آتش انگشت زد بى حساب
فرشته صفت گرد آن ديو چهر
همى گشت چون گرد گيتى سپهر
نخستين نبردى که تدبير کرد
بر آن تيره دل بارش تير کرد
چو دژخيم را نامد از تير باک
زننده شد از تير خود خشمناک
يکى خشت پولاد الماس رنگ
برآورد و زد بر دلاور نهنگ
که آن خشت اگر برزدى بر هيون
تمام از دگرگوشه جستى برون
ز سختى که تن را به هم برفشرد
بران خاره شد خست پولاد خرد
دگر خشتى انداخت پولاد تر
بر آن کشتنى هم نشد کارگر
سوم همچنين خشت بر وى شکست
نشايد به خشت آب را باز بست
چو دانست کان ديو آهن سرشت
نينديشد از حربه و تير و خشت
نهنگ جهانسوز را برکشيد
سوى اژدهاى دمنده دويد
زدش بر کتفگاه و بردش ز جاى
چنان کان ستمگر درامد ز پاى
دگر باره برخاست از زير گرد
به سختى درآويخت با هم نبرد
ز سوزندگى راه بختش گرفت
بدان آهن چفته سختش گرفت
ز زينش درآورد چون تند شير
ز تارک بيفتاد ترکش به زير
بهارى پديد آمد از زير ترک
بسى نغز و نازکتر از لاله برگ
سرش خواست کندن که نرم آمدش
چو روئى چنان ديد شرم آمدش
دو گيسو کشان ديد در دامنش
رسن کرده گيسوش در گردنش
چو هندوى دزدش ز گنجينه برد
ز رومى ربودش به روسى سپرد
چو گشت آن فرشته گرفتار ديو
ز ديوان روسى برآمد غريو
دگر ره به نخجير کردن شتافت
کز اول گرانمايه نخجير يافت
از آن طيرگى شاه لشکر شکن
بپيچيد چون مار بر خويشتن
بفرمود تازنده پيلى سياه
به خشم آورند اندران حربگاه
بزد پيلبانان بانگ بر زنده پيل
بر آن اهرمن راند چون رود نيل
بسى حربه ها زد بران پيل پاى
بسى نيز قاروره جان گزاى
نه قاروره بر کوه شد کارگر
نمى کرد حربه ز دريا گذر
چو ديد اژدها پيل سرمست را
گشاد اندر آن خيرگى دست را
بدانست کان پيل جنگ آزماى
به خرطوم سختش درآرد ز پاى
چنان سخت بگرفت خرطوم او
که زندان او شد بر و بوم او
خروشيد و خرطومش از جاى کند
بيفتاد چون کوه پيل بلند
شه از هول آن بازى سهمناک
بترسيد کافتد سپه در هلاک
در آن خشمناکى به فرزانه گفت
که دولت ز من روى خواهد نهفت
مرا نيز دريافت ادبار بخت
وگرنه چرا جستم اين کار سخت
بد آسمانى چو آيد فراز
سرنازنينان بپيچد ز ناز
تک و تاب شاهان بود اندکى
تب شير در سال باشد يکى
مرا نيست آسايش از تاختن
بخواهم درين عمر پرداختن
دلش داد فرزانه کاى شهريار
شکيبائى آور درين کارزار
همانا که پيروزى آرى بدست
چو تدبير دارى و شمشير هست
اگر چاره در سنگ خارا شود
به تدبير و تيغ آشکارا شود
چو يارى کند با تو بخت بلند
چنين فتنه را صد درآرى به بند
اگر چه يکى موى از اندام شاه
به من بر گراميتر از صد سپاه
وليکن در اختر چنانست راز
که چون شاه عالم شود رزمساز
به اقبال شاه و به نيروى بخت
درآيد به خاک اين تنومند سخت
جز آن نيست کاين پيکر سخت چرم
ندارد پى سست و اندام نرم
يکى تن شد ار زانکه روئين تنست
توان کندن از جايش ار زاهنست
نبايد بر او زخم راندن به تيغ
کز آهن نگردد پراکنده ميغ
سرش را مگر در کمند آورى
به خم کمندش به بند آورى
گرش مى نشايد به شمشير کشت
که دارد پى سخت و چرم درشت
چو در زير زنجيرش آرى اسير
برو خواه شمشير زن خواه تير
شه از مژده مرد اختر شناس
خدا را پذيرفت بر خود سپاس
چو پيروزى خويش ديد از خداى
بدان خنگ ختلى درآورد پاى
که او را شه چينيان داده بود
ز سبز آخور چينيان زاده بود
کمندى و تيغى گرانمايه خواست
عنان کرد سوى بدانديش راست
درآمد بدان ديو دريا شکوه
چو ابرى سيه کو درآيد به کوه
نجنبيد بر جاى خويش آن نهنگ
که اقبال شاهش فرو بست چنگ
کمند عدو بند را شهريار
درانداخت چون چنبر روزگار
به گردن درافتاد بدخواه را
زمين بوسه داد آسمان شاه را
چو بر گردن دشمن آمد کمند
شتابنده شد خسرو ديو بند
به خم کمندش سر اندر کشيد
کشان همچنان سوى لشگر کشيد
بغلتيد آن شير نخجير سوز
چو آهو بره زير چنگال يوز
چو آن گور وحشى در آن دستبرد
از افتادن و خاستن گشت خرد
ز لشگرگه شاه فيروزمند
غريوى برآمد به چرخ بلند
تبيره چنان شد در آن خرمى
که آمد به رقص آسمان بر زمى
چو شه ديد کان پيکر ديو رنگ
به اقبال طالع درآمد به چنگ
نشاندش به روز دگر دشمنان
سپردش به زندان اهريمنان
دل روسيان از چنان زور دست
بر آن دشمن دشمن افکن شکست
شه روس شد چون گدازنده موم
به شادى درآمد شهنشاه روم
تماشاى رامشگران ساز کرد
در خرمى بر جهان باز کرد
نيوشنده شد ناله چنگ را
به کف برنهاد آب گلرنگ را
ز پيروزى بخت مى کرد ياد
نبيد گوارنده مى خورد شاد
چو شب قفل پيروزه برزد به گنج
ترازوى کافور شد مشک سنج
همان مشگبو باده مى خورد شاه
همان پرده مى داشت مطرب نگاه
گهى سفته لعلى به پيمانه خورد
گهى گوش بر لعل ناسفته کرد
بهر مى که مى خورد مى ريخت رنج
به خواهنده مى داد ديبا و گنج
درآمد به افسانهاى دراز
ز هر سرگذشتى پژوهنده باز
ازان تيغزن مرد چابک سوار
سخن راند با انجمن شهريار
که امروزش اين بيوفا هم نبرد
ندانم که خون ريخت يا بند کرد
اگر ماند در بند آن رهزنان
برون آوريمش به زخم سنان
وگر رفت از آن رفته در نگذريم
چنان به که بر ياد او مى خوريم
چو شد مغزش از خوردن باده گرم
به زندانيان بر دلش گشت نرم
بفرمود کان بندى بى زبان
بيايد به رامشگه مرزبان
به فرمان شاه آن گرفتار بند
به رامشگه آمد چو کوه بلند
همه تن شکسته ز نيروى شاه
فرو پژمريده دران بزمگاه
به زارى بناليد از آن خستگى
شفيعى نه بيش از زبان بستگى
چو مرد زبان بسته ناليد زار
ببخشود بر وى دل شهريار
ازان زور ديده تن زورمند
بفرمود تا برگرفتند بند
رها کردش آن شاه آزاد مرد
بر آزاد مردى زيان کس نکرد
نشاندش به آزرم و دادش طعام
نوازش گرى کرد با او تمام
ميى چند با گوهرش يار کرد
به مى گوهرش را پديدار کرد
چو مستى درامد بران شوربخت
بغلطيد چون سايه در پاى تخت
ز توسن دلى گرچه با کس نساخت
نوازنده خويشتن را شناخت
از آنجا سراسيمه بيرون دويد
چنان شد که کس گرد او را نديد
شگفتى فرو ماند خسرو دران
نشان سخن باز جست از سران
که اين بندى از باده چون شاد گشت
چرا شد ز ما دور کازاد گشت
بزرگان دولت در آن جستجوى
فتادند ازان کار در گفتگوى
يکى گفت صحرائيست اين شگفت
چو بندش گرفتند صحرا گرفت
دگر گفت چون مى در او کرد کار
سوى خانه خويش بربست بار
شه از هر چه رفت آشکار و نهفت
سخن گوش مى کرد و چيزى نگفت
در آن مانده کاين پرده نيلگون
چه شب بازى از پرده آرد برون
چو لختى گذشت آمد آن پيل مست
کمرگاه زيبا عروسى به دست
به آزرم در پيش خسرو نهاد
به رسم پرستش زمين بوسه داد
چو آورد ازينگونه صيدى ز راه
دگر باره بيرون شد از بزمگاه
عجب ماند خسرو که آن کار ديد
نه در مار در مهره مار ديد
ز شرم شه آن لعبت نازنين
چو لعبت به سر درکشيد آستين
چو شه ديد در خرگه آن ماه را
ز مردم تهى کرد خرگاه را
در آن ترک خرگاهى آورد دست
شکنج نقابش ز رخ برشکست
چو ديد آفتى ديد از انديشه دور
نه آفت يکى آفتابى ز نور
پرى پيکرى شوخ و مست آمده
پريوار در شب به دست آمده
بهشتى رخى دوزخش تافته
ز مالک به رضوان گذر يافته
چو سروى به سرسبزى آراسته
وزو سرخ گل عاريت خواسته
به هر ناوک غمزه کانداختى
شکارى ز روحانيان ساختى
لبى و چه لب شور بازارها
درو قند و شکر به خروارها
سمن را تماشا در آغوش او
تماشاگه گل بناگوش او
چو خسرو در آن روى چون ماه ديد
صنم خانه اى در نظر گاه ديد
شکارى کنيزى شکر خنده يافت
که خود را به آزاديش بنده يافت
کنيزى که صاحب غلامش بود
ببين تا چه دلها به دامش بود
بدانست کان ترک چينى حصار
ز خاقان چين شد بر او يادگار
ز مردانگيها کز او ديده بود
به ميدان رزمش پسنديده بود
عجب ماند کز پرده بيرون فتاد
عجب تر که بازش به کف چون فتاد
بپرسيد کاحوال خود بازگوى
دلم را بدين داستان باز جوى
پرستنده خوب صاحب نواز
پرستش کنان برد شه را نماز
دعا کرد بر تاجدار جهان
که تاجت مبادا ز گيتى نهان
توئى آن جهانگير کشور گشاى
که از داد و دين آفريدت خداى
شکوهت ز روز آشکارا ترست
ز دولت دلت با مدارا ترست
رهائى به تو روز اميد را
فروغ از تو تابنده خورشيد را
دگر پادشاهان لشگر شکن
يکى تاجور شد يکى تيغزن
تو آن آفتابى در اين روزگار
که هم تيغ گيرى و هم تاجدار
چو در بزم باشى جهان خسروى
چو رزم آزمائى جهان پهلوى
ندارد چو من خاکى آن دسترس
که با آب حيوان برارد نفس
که را زهره کاينجا کند ناله نرم
که گر زهره باشد گدازد ز شرم
سفالى که ماراست ناسفتنيست
چو گوئى بگو اندکى گفتنيست
من آن سفته گوشم که خاقان چين
ز ناسفتگان کرده بودم گزين
به درگاه شاهم فرستاد و گفت
که درهاست اين درج را در نهفت
مگر کان سخن را گران ديد شاه
که کرد از سر خشم بر من نگاه
مرا از پس پرده خاموش کرد
به يکباره يادم فراموش کرد
من از دورى شه به تنگ آمدم
ز تنگ آمدن سوى جنگ آمدم
نمودم به آوردگاه نخست
به اقبال شه آن هنرهاى چست
دويم ره که بانگى بر ادهم زدم
يکى لشگر از روس برهم زدم
سوم روز چون بخت يارى نکرد
گرفتار دشمن شدم در نبرد
نه دشمن نهنگى به کين تاخته
ز خشم خدا صورتى ساخته
نکشت آن نهنگ ستمگر مرا
ببرد آنچنان سوى لشگر مرا
سپردم بروسان بيدادگر
که اين گنج را بسته داريد سر
دگر ره سوى جنگ پرواز کرد
به پيل افکنى جنگ را ساز کرد
چو اقبال شاهنشه پيلتن
چو پيلى فکندش بر آن انجمن
ز پيروزى شه در آوردگاه
سرم بر فلک شد ز نيروى شاه
چو ديدم که دام تو دد مى کشد
کمندت بلا را به خود مى کشد
به نوعى ز پيچش نگشتم رها
که ناکشته ديدم هنوز اژدها
به نوعى دلم گشت پيروزمند
کزان گونه ديوى درامد به بند
همه روس را دل پر از درد شد
گل سرخشان خيرى زرد شد
چو غول شب آيين بد ساز کرد
به ره بردن مردم آغاز کرد
رسن بسته چون غول بر دست و پاى
مرا در يکى خانه کردند جاى
به من بر شده لشگرى ديدبان
همه خارج آهنگ و ناخوش زبان
چو از شب يکى نيمه کمتر گذشت
به گوش آمدم هاى و هوئى ز دشت
بر آمد يکى ابر ظلمات رنگ
بران سنگساران بباريد سنگ
رقيبان که شب پاس مى داشتند
ز بيمش همه جاى بگذاشتند
بجز سرنديدم که از کله کند
همى کند و بر ديگرى مى فکند
زبس کله سر که برکنده بود
يکى کوه از آن کله آکنده بود
درآمد چو مرغم ز جا برگرفت
همه بندم از دست و پا برگرفت
به پايين گه تخت شاهم تخت
ز پايان ماهى به ماهم رساند
به زندان بدم تا به اکنون چو گنج
به شادى کنون کرد خواهم سپنج
زن آن به که زيور کشد پاى او
نه زان دان که زندان بود جاى او
چنانم نمايد دل کامياب
که مى بينم اين کام دل را به خواب
پريچهره چون حال خود باز گفت
ز شادى رخ شاه چون گل شکفت
ببوسيد برحلقه نوش او
سخن گفت چون حلقه در گوش او
که اى تازه گلبرگ ناديده گرد
به مهر خدا پيکرى در نورد
به مهر توأم بيشتر گشت عزم
که ديباى بزمى و زيباى رزم
به پرخاشگه جانستان ديدمت
قوى دست و چابک عنان ديدمت
به رامشگه نيز بينم شگرف
حريفى ندارى درين هردو حرف
حريفت منم خيز و بنواز رود
دلم تازه گردان به بانگ سرود
پريچهره برداشت بنواخت چنگ
کمانى خدنگى و تيرى خدنگ
نوائى زد از نغمه هاى نوى
نو آيين سرودى در او پهلوى
که شاها خديوا جهان داورا
خردمند خوبا خرد ياورا
سرسبزت از سرزنش دور باد
دل روشنت چشمه نور باد
جوان بخت بادى و پيروز راى
توانا و دانا و کشور گشاى
کمربسته جانت به آسودگى
قباى تنت دور از آلودگى
به هر جا که روى آرى از نيک و بد
پناهت خدا باد و پشتت خرد
چنان باد کاختر به کامت شود
همه ملک عالم به نامت شود
سرآغاز کرد آنگهى راز خويش
بزد سوز خويش اندران ساز خويش
که نوشين درختى برآمد به باغ
برافروخت مانند روشن چراغ
گلى بود در بوستان ناشکفت
همان نرگسى در چمن نيم خفت
مى لعل در جام ناخورده بود
نسفته درى دست ناکرده بود
به اميد آن کايد از صيد شاه
سوى گل نشاط آرد از صيدگاه
گل سرخ چيند بهار سپيد
گهى لاله بيند گهى مشک بيد
مگر شه ندارد فراغت به باغ
که نارد نظر سوى روشن چراغ
وگر نى بهارى بدين خرمى
چرا رايگان اوفتد بر زمى
ز باد خزان هستم انديشناک
که ريزد بهارى چنين را به خاک
شهنشه که آواز دلبر شنيد
ز دل ناله بى دلان برکشيد
خوش آوازى ناله چنگ او
خبر دادش از روى گلرنگ او
که روئى چنين نغز گوئى چنين
حرامت مباد آرزوئى چنين
دل شه چو زان نکته آگاه گشت
ازان آرزو آرزو خواه گشت
دگر ره توقف پسنديده داشت
که تاراج بدخواه در ديده داشت
ز ساقى به مى دادنى دل نهاد
که ره توشه از بهر منزل نهاد
يکى جام زرين پر از باده کرد
به ياد رخ آن پريزاده خورد
دگر ره يکى جام ياقوت نوش
بدان نوش لب داد و گفتا بنوش
ستد ماه و بوسيد و بر لب نهاد
به بوسه ستد جام و با بوسه داد
شهنشه به يک دست ساغر کشان
به دست دگر زلف دلبر کشان
گهى بوسه دادى لب جام را
گهى لب گزيدى دلارام را
بر آن رسم کايين او دلکشست
مى تلخ با نقل شيرين خوشست
چو نوشين مى اندر دهن ريختند
به خوش خواب نوشين در آويختند
در آن آرزوگاه با دور باش
نکردند جز بوسه چيزى تراش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید