جنگ چهارم اسکندر با روسيان

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
چو خورشيد برزد سر از سبز ميل
فرو شست گردون قبا را ز نيل
دگر باره شيران نمودند شور
ز گوران همه دشت کردند گور
به غلغل درآمد جرس با دراى
بجوشيد خون از دم کرناى
ز فرياد شيپور و آواز کوس
پديد آمد از سرخ گل سندروس
همان جودره سوى ميدان شتافت
که در خود يکى ذره سستى نيافت
دگر باره هندى چو شير سياه
درافکند ختلى به ناوردگاه
يکى چابکى کرد با جودره
نمى رفت بر کار زخمى سره
هم آخر در ابرو يکى چين فکند
سر جودره بر سر زين فکند
برآورد از افکندنش کام خويش
سپردش به نعل ره انجام خويش
دليرانه مى گشت و مى خواست مرد
تهى کرد جاى از بسى هم نبرد
يکى نامور بود طرطوس نام
به مردى درآورده در روس نام
چو سرخ اژدهائى به پيچندگى
همه بر هلاکش بسيچندگى
سوى هندى آمد چو سيلى به جوش
که از کوه در پستى آرد خروش
در آن داوريهاى بيگانگى
نمودند بسيار مردانگى
سرانجام روسى يکى حمله کرد
کزان عود هندى برآورد گرد
بپرداخت از خونش اندام را
چو مى ريخت بر سنگ زد جام را
ز سر ترگ برداشت گفتا منم
هژبرى کزين گونه شير افکنم
مرا مادر من که طرطوس خواند
به روسى زبان رستم روس خواند
کسى کو زند بر من ابرو گره
کفن به که پوشد به جاى زره
ز ميدان نخواهم شدن باز جاى
مگر لشگرى را درارم ز پاى
شه از کشتن هندى و زخم روس
بپيچيد بر خود چو زلف عروس
بران بود کارد عنان سوى جنگ
دگر باره در عزمش آمد درنگ
چپ و راست مى ديد تا از سپاه
که خواهد شد از کينه ور کينه خواه
روان کرد مرکب شتابنده اى
ز پولاد چين برق تابنده اى
همايون سوارى چو غرنده شير
توانا و چابک عنان و دلير
چنان غرق در آهن اندام او
که بى دانه جز بر نفس کام او
به جولان زدن سرفرازى کنان
به شمشير چون برق بازى کنان
از آن چابکيها که مى کرد چست
برابر شده دست بدخواه سست
بران روسى افکند مرکب چو باد
به تيغ آزمائى بغل برگشاد
چنان زد که از تيغ گردن زنش
سر دشمن افتاد در دامنش
از آن شير دل تر سوارى دگر
درآمد به پرخاش چون شير نر
به زخمى دگر هم سرافکنده شد
چنين تا سرى چند برکنده شد
فزون از چهل روسى کوه پشت
به آسانى آن شير جنگى بکشت
بهر سو که مى راند شبرنگ را
ز خون لعل کرد آهنش سنگ را
به هر حمله کانگيخت از هر درى
فرو ريخت از روسيان لشگرى
چو بر خون شتابنده شد نيش او
نيامد کس از بيم در پيش او
يکى حمله نيک را ساز داد
عنان را به چابک عنان باز داد
در آن حمله کان کوه آهسته کرد
صد افکند و صد کشت و صد خسته کرد
شه از شير مرديش حيران شده
بران دست و تيغ آفرين خوان شده
بدين گونه مى کرد پيگارها
همى ريخت آتش در آن خارها
فلک تا نشد بر سرش مشگساى
نيامد ز آوردگه باز جاى
چو در برقع کوه رفت آفتاب
سر روز روشن درآمد به خواب
شب تيره چون اژدهاى سياه
ز ماهى برآورد سر سوى ماه
سيه کرد بر شيروان راه را
فرو برد چون اژدها ماه را
سوار شبيخون بر از تاختن
برآسود و آمد به شب ساختن
به تاريکى شب چنان شد نهان
که نشناختن هيچکس در جهان
شه از مردى آن سوار دلير
گمان برد کان شير دل بود شير
در انديشه مى گفت کان شهريار
که امروز کرد آنچنان کارزار
دريغا اگر روى او ديدمى
صدش گنج سربسته بخشيدمى
قوى بازوئى کرد و خلقى بکشت
چو بازوى خويشم قوى کرد پشت
نبود آدمى بود شير عرين
که بادا بران شير مرد آفرين



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید