سگالش خاقان در پاسخ اسکندر - قسمت اول

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى آن باده چون گلاب
بر افشان به من تا درآيم ز خواب
گلابى که آب جگرها به دوست
دواى همه درد سرها به دوست
رقيب مناخيز و در پيش کن
تو شو نيز و انديشه خويش کن
ز تشويق خاطر جدا کن مرا
به انديشه خود رها کن مرا
ندارم سر گفتگوى کسى
مرا گفتگو هست با خود بسى
گرآيد خريدارى از دوردست
که با کان گوهر شود هم نشست
تماشاى گنج نظامى کند
به بزم سخن شادکامى کند
بگو خواجه خانه در خانه نيست
وگر هست محتاج بيگانه نيست
خطا گفتم اى پى خجسته رقيب
که شد دشمنى با غريبان غريب
در ما به روى کسى در مبند
که در بستن در بود ناپسند
چو ما را سخن نام دريا نهاد
در ما چو دريا ببايد گشاد
در خانه بگشاى و آبى بزن
چو مه خيمه اى در خرابى بزن
رها کن که آيند جويندگان
ببينند در شاه گويندگان
که فردا چو رخ در نقاب آورم
ز گيله به گيلان شتاب آورم
بسا کس که آيد خريدار من
نيابد رهى سوى ديدار من
مگر نقشى از کلک صورتگرى
نگارنده بينند بر دفترى
سخن بين کزو دور چون مانده ام
کجا بودم ادهم کجا رانده ام
گزارنده گنج آراسته
جواهر چنين داد از آن خواسته
که چون وارث ملک افراسياب
سر از چين برآورد چون آفتاب
خبر يافت کامد بدان مرز و بوم
دمنده چنان اژدهائى ز روم
همان نامه شاه بر خوانده بود
در آن کار حيران فرو مانده بود
به انديشه پاک و راى درست
سررشته کار خود باز جست
نخستين چنان ديد رايش صواب
که ميثاق شه را نويسد جواب
بفرمود تا کاغذ و کلک و ساز
نويسنده چينى آرد فراز
جوابى نويسد سزاوار شاه
سخن را در او پايه دارد نگاه
ز ناف قلم دست چابک دبير
پراکند مشک سيه بر حرير
سخنهاى پرورده دلفريب
که در مغز مردم نمايد شکيب
خطابى که اميدوارى دهد
عتابى که بر صلح يارى دهد
فسونى که بندد ره جنگ را
فريبى که نرمى دهد سنگ را
زبان بندهائى چو پيکان تيز
درى در تواضع درى در ستيز
طراز سر نامه بود از نخست
به نامى کزو نامها شد درست
خداوند بى يار و يار همه
به خود زنده و زنده دار همه
جهان آفرين ايزد کارساز
توانا کن ناتوانا نواز
علم برکش روشنان سپهر
قلم در کش ديو تاريک چهر
روش بخش پرگار جنبش پذير
سکونت ده نقطه جاى گير
پديد آور هر چه آمد پديد
رساننده هر چه خواهد رسيد
ز گويا و خاموش و هشيار و مست
کسى بر اسرار او نيست دست
به جز بندگى نايد از هيچکس
خداوندى مطلق اوراست بس
بس از آفرين جهان آفرين
کزو شد پديد آسمان و زمين
سخن رانده در پوزش شهريار
که باد آفرين بر تو از کردگار
ز هر شاه کامد جهانرا پديد
بدست تو داد آفرينش کليد
ز دريا به دريا تو گردى نشست
بر ايران و توران تو را بود دست
ز پرگار مغرب چو پرداختى
علم بر خط مشرق انداختى
گرفتى جهان جمله بالا و زير
هنوزت نشد دل ز پيگار سير
عنان بازکش کاژدها بر رهست
فسانه دراز است و شب کوتهست
سکندر توئى شاه ايران و روم
منم کار فرماى اين مرز و بوم
تو را هست چون من بسى سفته گوش
يکى ديگرم من به تندى مکوش
من و تو ز خاکيم و خاک از زمى
همان به که خاکى بود آدمى
همه سرورى تا به خاکست و بس
کسى نيست در خاک بهتر ز کس
چو قطره به دريا درانداختند
دگر قطره زو باز نشناختند
حضور تو در صوب اين سنگلاخ
ديار مرا نعمتى شد فراخ
بهر نعمتى مرد ايزد شناس
فزونتر کند نزد ايزد سپاس
چو ايزد به من نعمتى بر فزود
سپاس ايزدم چون نبايد نمود
کنم تا زيم شکر ايزد بسيچ
کزين به ندارد خردمند هيچ
شنيدم ز چندين خداوند راز
که هر جا که آرى تو لشگر فراز
فرستى تنى چند از اهل روم
به بازارگانى بدان مرز و بوم
بدان تا خرند آنچه يابند خورد
طعامى که پيش آيد از گرم و سرد
بسوزند و ريزند يکسر به چاه
ندارند تعظيم نعمت نگاه
ذخيره چو زان شهر گردد تهى
تو چون اژدها سر بدانجا نهى
ستانى ز بى برگى آن بوم را
چو آتش که عاجز کند موم را
من از بهر آن آمدم پيشباز
که گردانم از شهر خود اين نياز
اگر چه به زرق و فسون ساختن
نشايد ز چين توشه پرداختن
وليک آشتى ز پرخاش و جنگ
که اين داغ و درد آرد آن آب و رنگ
مکن کشته چينيان را خراب
که افتد تو را نيز کشتى در آب
قوى دل مشو گرچه دستت قويست
که حکم خدا برتر از خسرويست
خردمند را نيست کز راه تيز
کند با خداوند قوت ستيز
به کار آمده عالمى چون خرد
به حکم تو هر کارى از نيک و بد
کسى کو کسى را نيايد به کار
شمارنده زو برنگيرد شمار
به اصل از جهان پادشاهى تراست
که فرمان و فر الهى تراست
همه چيز را اصل بايد نخست
که باشد خلل در بناهاى سست
زر از نقره کردن عقيق از بلور
رسانيدن ميوه باشد به زور
کند هر کسى سيب را خانه رس
ولى خوش نباشد به دندان کس
تو را ايزد از بهر عدل آفريد
ستم نايد از شاه عادل پديد
ستمکارگان را مکن ياورى
که پرسند روزيت ازين داورى
نکو راى چون راى را بد کند
خرابى در آبادى خود کند
چو گردد جهان گاه گاه از نورد
به گرماى گرم و به سرماى سرد
در آن گرم و سردى سلامت مجوى
که گرداند از عادت خويش روى
چنان به که هر فصلى از فصل سال
به خاصيت خود نمايد خصال
ربيع از ربيعى نمايد سرشت
تموز از تموز آورد سرنبشت
هر آنچ او بگردد ز تدبير کار
بگردد بر او گردش روز گار
سکندر به انصاف نام آورست
وگرنى ز ما هر يک اسکندرست
مپندار کز من نيايد نبرد
برارم به يک جنبش از کوه گرد
چو بر پشت پيلان نهم تخت عاج
ز هندوستان آورندم خراج
هژبر ژيان را درآرم به زير
زنم طاق خر پشته بر پشت شير
وليکن به شاهى و نام آورى
نيم با تو در جستن داورى
گر از بهر آن کردى اين ترکتاز
که چون بندگان پيشت آرم نماز
به درگاه تو سر نهم بر زمين
نه من جمله کشور خدايان چين
بهر آرزو کاورى در قياس
به فرمان پذيرى پذيرم سپاس
در اين داورى هيچ بيغاره نيست
ز مهمان پرستى مرا چاره نيست
جوابى چنين خوب و خاطر نواز
به قاصد سپردند تا برد باز
چو بر خواند پاسخ شه شير زور
شکيبنده تر شد به نخجير گور
سپهدار چين از شبيخون شاه
نبود ايمن از شام تا صبحگاه
به روزى که از روزها آفتاب
بهى جلوه تر بود بر خاک و آب
سپهدار چين از سر هوش و راى
سگالشگرى کرد با رهنماى
جهانديده اى بود دستور او
جهان روشن از راى پر نور او
حسابى که خاقان برانداختى
به فرمان او کار او ساختى
دران کار از آن کاردان راى جست
که درکارها داشت راى درست
که چون دارم اين داورى را بسيچ
چگونه دهم چرخ را چرخ پيچ
چو مهره برآمايم از مهر و کين
بدين چين که آمد به ابروى چين
اگر حرب سازم مخالف قويست
به تارک برش تاج کيخسرويست
وگر در ستيزش مدارا کنم
زبونى به خلق آشکارا کنم
ندانم که مقصود اين شهريار
چه بود از گذر کردن اين ديار
به خاقان چين گفت فرخ وزير
که هست از نصيحت تو را ناگزير
برانديشم از تندى راى تو
که تندى شود کارفرماى تو
به گنج و به لشگر غرور آيدت
زبون گشتن از کار دور آيدت
جهاندارى آمد چنين زورمند
در دوستى را بر او در مبند
به هر جا که آمد ولايت گرفت
نشايد در اين کار ماندن شگفت
چه پنداشتى کار بازيست اين
همه نکته کار سازيست اين
بدينگونه کارى خدائى بود
خصومت خداى آزمائى بود
نشايد زدن تيغ با آفتاب
نه البرز را کرد شايد خراب
پذيره شو ارنى سپهر بلند
به دولت گزايان درآرد گزند
نه اقبال را شايد انداختن
نه با مقبلان دشمنى ساختن
مياويز در مقبل نيکبخت
که افکندن مقبلانست سخت
چو مقبل کمر بست پيش آر کفش
طپانچه نشايد زدن با درفش
به يک ماه کم و بيش با او بساز
که بيگانه اين جا نماند دراز
مزن سنگ بر آبگينه نخست
که چون بشکند دير گردد درست
درستى بود زخمها را ز خون
ولى زخمگه موى نارد برون
در آن کوش کين اژدهاى سياه
به آزرم يابد درين بوم راه
به چينى بر آن روز نفرين رسيد
که اين اژدها بر در چين رسيد
مپندار کز گنبد لاجورد
رسد جامه اى بى کبودى به مرد
نواى جهان خارج آهنگيست
خلل در بريشم نه در چنگيست
درين پرده گر سازگارى کنى
هماهنگ را به که يارى کنى
طرفدار چين چون در آن داورى
به کوشش نديد از فلک ياورى
از آن کارها کاختيار آمدش
پرستشگرى در شمار آمدش
بر آن عزم شد کاورد سر به راه
به رسم رسولان شود نزد شاه
ببيند جهاندارى شاه را
همان سرفرازان درگاه را
سحرگه که زورق کش آفتاب
ز ساحل برافکند زورق بر آب
سپهدار چين شهريار ختن
رسولى براراست از خويشتن
به لشگرگه شاه عالم شتافت
بدانگونه کان راز کس درنيافت
چو آمد به درگاه شاهنشهى
از آن آمدن يافت شاه آگهى
که خاقان رسولى فرستاده چست
به ديدن مبارک به گفتن درست
بفرمود خسرو که بارش دهند
به جاى رسولان قرارش دهند
درآمد پيام آور سرفراز
پرستش کنان برد شه را نماز
بفرمود شه تا نشيند ز پاى
سخنهاى فرموده آرد بجاى
به فرمان شاه آن سخنگوى مرد
نشست و نشاننده را سجده کرد
زمانى شد و ديده برهم نزد
به نيک و بد خويشتن دم نزد
ز پرگار آن حلقه مدهوش ماند
در آن حلقه چون نقطه خاموش ماند
اشارت چنان آمد از شهريار
که پيغامى ار نيک دارى بيار
مه روى پوشيده در زير ميغ
به گوهر زبانى در آمد چو تيغ
کز آمد شد شاه ايران و روم
برومند بادا همه مرز و بوم
ز چين تا دگر باره اقصاى چين
به فرمان او باد يکسر زمين
جهان بى دربارگاهش مباد
سرير جهان بى پناهش مباد
نهفته سخنهاست دربار من
کز آن در هراسست گفتار من
فرستنده من چنان ديد راى
که خالى کند شه ز بيگانه جاى
نباشد کس از خاصگان پيش او
جز او کافرين باد بر کيش او
اگر يک تن آنجا بود در نهفت
نبايد تو را راز پوشيده گفت
شه از خلوتى آنچنان خواستن
شکوهيد در خلوت آراستن
بفرمود کز زر يکى پاى بند
نهادند بر پاى سرو بلند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید