رفتن اسکندر از هندوستان به چين

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى آن آب چون ارغوان
کزو پير فرتوت گردد جوان
به من ده که تا زو جوانى کنم
گل زرد را ارغوانى کنم
سعادت به ما روى بنمود باز
نوازنده ساز بنواخت ساز
سخن را گزارش به يارى رسيد
سخن گو به اميدوارى رسيد
گزارش کنان تيز کن مغز را
گزارش ده اين نامه نغز را
نبرده جهاندار فرخ نبرد
خبر ده که با فور فوران چه کرد
گزارنده حرف اين حسب حال
ز پرده چنين مى نمايد خيال
که چون شاه فارغ شد از کار کيد
گهى راى مى کرد و گه راى صيد
روان کرد لشگر به تاراج فور
ز پيروزيش کرد يکباره دور
چو شه تيغ را برکشيد از نيام
بدانديش را سر درآمد به دام
همه ملک و مالش به تاراج داد
سرش را ز شمشير خود تاج داد
چو افتاده شد خصم در پاى او
به ديگر کسى داده شد جاى او
وز آنجا به رفتن علم برفراخت
که آن خاک با باد پايان نساخت
سه چيز است کان در سه آرامگاه
بود هر سه کم عمر و گردد تباه
به هندوستان اسب و در پارس پيل
به چين گربه زينسان نمايد دليل
جهاندار چون ديد کان آب و خاک
ز پوينده اسبان برآرد هلاک
ز هندوستان شد به تبت زمين
ز تبت درآمد به اقصاى چين
چو بر اوج تبت رسيد افسرش
به خنده درآمد همه لشگرش
بپرسيد کاين خنده از بهر چيست
بجايى که بر خود ببايد گريست
نمودند کين زعفران گونه خاک
کند مرد را بى سبب خنده ناک
عجب ماند شه زان بهشتى سواد
که چون آورد خنده بى مراد
به دشوارى راه بر خشک وتر
همى برد منزل به منزل به سر
ره از خون جنبندگان خشک ديد
همه دشت بر نافه مشک ديد
چو ديد آهوى دشت را نافه دار
نفرمود کاهو کند کس شکار
به هر جا که لشگر گذر داشتى
به خروارها نافه برداشتى
چو لختى بيابان چين درنوشت
به آبادى آمد ز ويرانه دشت
چو مينا چراگاهى آمد پديد
که از خرمى سر به مينو کشيد
به هر پنج گامى در آن مرغزار
روانه شده چشمه اى خوشگوار
هواى خوش و بيشه هاى فراخ
درختان بارآور سبز شاخ
روان آب در سبزه آبخورد
چو سيماب در پيکر لاجورد
گياهان نو رسته از قطره پر
چو بر شاخ مينا برآموده در
پى آهو از چشمه انگيخته
چو بر نيفه ها نافه ها ريخته
سم گور بر سبزه خاريده جاى
چو بر سبز ديبا خط مشک ساى
سوادى که در وى سياهى نبود
وگر بود جز پشت ماهى نبود
سکندر چو ديد آن سواد بهى
ز سوداى هندوستان شد تهى
در آب و چراگاه آن مرحله
بفرمود کردن ستوران يله
يکى هفته از خرمى يافت بهر
بر آسود با پهلوانان دهر
دگر هفته روزى پسنديده جست
کزو فال فيروزى آيد درست
بفرمود تا کوس بنواختند
از آن مرحله سوى چين تاختند
دهلزن چو شد بر دهل خشمناک
برآورد فرياد از باد پاک
چو آيينه چينى آمد پديد
سکندر سپه را سوى چين کشيد
نشستند بر تازى تيز جوش
همه خاره خفتان و پولاد پوش
هواى خوش و راه بيخار بود
وگر بود خار انگبين دار بود
ز شيرين گياهان کوه و دره
شکر يافته شير آهو بره
بر آن صيدگه چون گذر کرد شاه
معنبر شد از گرد او صيدگاه
هر آهو که با داغ او زاده بود
زنافه کشى نافش افتاده بود
گوزنى کزو روى بر خاک داشت
به چشمش جهان چشم ترياک داشت
جهانجوى مى شد چو غرنده شير
جهنده هژبرى شکارى به زير
شکار افکنان در بيابان چين
بپرداخت از گور و آهو زمين
حرير زمين زير سم ستور
شده گور چشم از بسى چشم گور
به مقراضه تير پهلو شکاف
بسى آهو افکنده با نافه ناف
اديم گوزنان سرين تا بسر
ز پيکان زر گشته چون کان زر
کمان شهنشه کمين ساخته
گوزنى به هر تيرى انداخته
به نقاشى نوک تير خدنگ
تهى کرده صحراى چين را ز رنگ
به نخجير کرد در آن صيدگاه
يکى روز تا شب بسر برد راه
چو ترک حصارى ز کار اوفتاد
عروس جهان در حصار اوفتاد
زسوداى او شب چو هندو زنى
شده جو زنان گرد هر برزنى
شهنشه فرود آمد از بارگى
همان لشگرش نيز يکبارگى
به تدبير آسايش آورد راى
نجنبيد تا روز مرغى ز جاى
چو خاتون يغما به خلخال زر
زخرگاه خلخ برآورد سر
جهانى چو هندو به دود افکنى
چو يغما و خلخ شد از روشنى
زکوس شهنشه برآمد خروش
به يغما و خلخ در افتاد جوش
شه عالم آهنج گيتى نورد
در آن خاک يکماه کرد آبخورد
طويله زدند آخر انگيختند
به سبز آخران برعلف ريختند
خبر شد به خاقان که صحرا و کوه
شد از نعل پولاد پوشان ستوه
درآمد يکى سيل از ايران زمين
که نه چين گذارد نه خاقان چين
شتابنده سيلى که برکوه و دشت
زطوفان پيشينه خواهد گذشت
تگرگش زمين را ثريا کند
هلاک نهنگان دريا کند
سياه اژدهائى که در هيچ بوم
نيامد چو او تند شيرى ز روم
حبش داغ بر روى فرمان اوست
سيه پوشى زنگ از افغان اوست
به دارا رسانيد تاراج را
ز شاهان هندو ستد تاج را
چو فارغ شد از غارت فوريان
کمر بست بر کين فغفوريان
گر آن ژرف دريا درآيد ز جاى
ندارد دران داورى کوه پاى
بترسيد خاقان و زد راى ترس
که بود از چنان دشمنى جاى ترس
به هر مرزبان خطى از خان نبشت
که در مرز ما خاک با خون سرشت
ز شاه خطا تا به خان ختن
فرستاد و ترتيب کرد انجمن
سپاه سپنجاب و فرغانه را
دگر مرزداران فرزانه را
ز خرخيز و از چاچ و از کاشغر
بسى پهلوان خواند زرين کمر
چو عقد سپه برهم آموده شد
دل خان خانان برآسوده شد
به کوه رونده درآورد پاى
چو پولاد کوهى روان شد ز جاى
دو منزل کم و بيش نزديک شاه
طويله فرو بست و زد بارگاه
شب و روز پرسيدى از شهريار
که با او چه شب بازى آرد به کار
نهان رفته جاسوس را باز جست
که تا حال او بازگويد درست
خبر دادش آن مرد پنهان پژوه
که شاهيست با شوکت و با شکوه
دها و دهش دارد و مردمى
فرشته است در صورت آدمى
خردمند و آهسته و تيزهوش
به خلوت سخنگو به زحمت خموش
به سنگ و سکونت برآرد نفس
نکوشد به تعجيل در خون کس
ستم را زبان عدل را سود ازو
خدا راضى و خلق خشنود ازو
نيارد زکس جز به نيکى به ياد
نگردد به اندوه کس نيز شاد
نديدم کسى کو بر او دست برد
نه مردانه اى کو ز بيمش نمرد
مگر تيرش از جعبه آرشست
که از نوک او خاره با خارشست
چو شمشير گيرد بود چون درخش
چو مى بر کف آرد شود گنج بخش
چو نقد سخن در عيار آورد
همه مغز حکمت به کار آورد
سخن نشنود کان نباشد درست
نگيرد پذيرفته خويش سست
به هر جايگه رونق انگيز کار
بجز در شبستان و جز در شکار
به نخجير کردن ندارد درنگ
شکيبا بود چون رسد وقت جنگ
جهان ايمن از دانش و داد او
ملک بر ملک زاد بر زاد او
به ميدان سر شهسواران بود
به مستى به از هوشياران بود
چو خندد خيالى غريب آيدش
چو طيبت کند بوى طيب آيدش
فراوان شکيبست و اندک سخن
گه راستى راست چون سرو بن
سياست کند چون شود کينه ور
ببخشايد آنگه که يابد ظفر
لبش در سخن موج طوفان زند
همه راى با فيلسوفان زند
به تدبير پيران کند کارها
جوانان برد سوى پيگارها
پناهد به ايزد به بيگاه و گاه
نيفتد به بد مرد ايزد پناه
چو در زين کشد سرو آزاد را
بر اسبى که پيل افکند باد را
هم آورد او گر بود زنده پيل
کم از قطره باشد بر رود نيل
مبادا که اسبش حروفى کند
که از چرم شير اسب خونى کند
پس و پيش چنبر جهاند چو مار
چپ و راست آتش زند چون شرار
ملوکى کز افسر نشان داشتند
جهان را به لشگر کشان داشتند
جز او نيست در لشگرش تيغزن
زهى لشگر آراى لشگر شکن
نينديشد از هيچ خونخواره اى
مگر کز ضعيفى و بيچاره اى
فراخ افکند بارگه را بساط
به اندازه خندد چو يابد نشاط
نبيند ز تعظيم خود در کسى
چو بيند نوازش نمايد بسى
خزينه است بخشيدن گوهرش
طويله بود دادن استرش
به خواهندگان گر کسى زر دهد
به جاى زر او شهر و کشور دهد
مرادى که آرد دلش در شمار
دهد روزگارش به کم روزگار
چو خاقان خبر يافت زان بخردى
شکوهيد از آن فره ايزدى
به آزرم خسرو دلش نرم شد
بسيچش به ديدار او گرم شد
بر انديشه جنگ بر بست راه
بهانه طلب کرد بر صلح شاه
به شاه جهان قصه برداشتند
که ترکان چين رايت افراشتند
شهنشه مثل زد که نخجير خام
به پاى خود آن به که آيد به دام
اگر با من او هم نبردى کند
نه مردى که آزاد مردى کند
مراد شما را سبک راه کرد
به ما بر ره دور کوتاه کرد
چنان آرمش چين در ابروى تنگ
که در چين بگريد بر او خاره سنگ
سپيده دمان کز سپهر کبود
رسانيد خورشيد شه را درود
دبير عطارد منش را نشاند
که بر مشترى زهره داند فشاند
يکى نامه درخواست آراسته
فروزان تر از ماه ناکاسته
سخن ساخته در گزارش دو نيم
يکى نيمه ز اميد وديگر ز بيم
دبير قلمزن قلم برگرفت
نخستين سخن ز افرين درگرفت
جهان آفريننده را کرد ياد
که بى ياد او آفرينش مباد
خدائى که اميد و آرام ازوست
دل مرد جوينده را کام ازوست
به بيچارگى چاره کار ما
درآب و در آتش نگهدار ما
چو بخشش کند ره نمايد به گنج
چو بخشايش آرد رهاند ز رنج
جهان را نبود از بنه هيچ ساز
بفرمان او نقش بست اين طراز
گزيده کسى کو به فرمان اوست
بر او آفرين کافرين خوان اوست
چو کلک از سر نامه پرداختند
سخن بر زبان شه انداختند
که اين نامه ز اسکندر چيره دست
به خاقان که بادا سکندر پرست
به فرمان داراى چرخ کبود
ز ما باد بر جان خاقان درود
چنان داند آن خسرو داد بخش
که چون ما درين بوم رانديم رخش
نه بر جنگ از ايران زمين آمديم
به مهمان خاقان چين آمديم
بدان دل که از راه فرمانبرى
کند ميهمان را پرستشگرى
به شهر شما گر بلند آفتاب
ز مشرق کند سوى مغرب شتاب
من آن آفتابم که اينک ز راه
زمغرب به مشرق کشيدم سپاه
سيه تا سپيدى گرفتم به تيغ
بدادم به خواهندگان بى دريغ
ز حد حبش عزم چين ساختم
زمغرب به مشرق زمين تاختم
ز پايينگه آفتاب بلند
سوى جلوه گاهش رساندم سمند
به هندوستان کاشتم مشک بيد
بکارم به چين ياسمين سپيد
اگر ترسى از پيچ دوران من
مپيچان سر از خط فرمان من
وگر پيچى از امر من راى و هوش
بپيچاندت چرخ گردنده گوش
به جائى مياور که اين تند شير
به نخجير گوران درايد دلير
بگردان پى شير ازين بوستان
مده پيل را ياد هندوستان
بلا بر سر خود فرود آورند
که بر ياد مستان سرود آورند
ببين تا ز شمشير من روز جنگ
چه درياى خون شد به صحراى زنگ
چگونه ز دارا نشاندم غرور
چه کردم بجاى فرومايه فور
دگر خسروان را به نيروى بخت
به سر چون درآوردم از تاج و تخت
گر ايدون که آيد فريدون به من
گرفتار گردد هميدون به من
به هر مرز و بومى که من تاختم
ز بيگانه آن خانه پرداختم
کسى گو مرا نيکخواهى نمود
ز من هيچ بدخواهى او را نبود
چو دادم کسى را به خود زينهار
نگشتم بر آن گفته زنهار خوار
زبانم چو بر عهد شد رهنمون
نبردم سر از عهد و پيمان برون
به يغما و چين زان نيارم نشست
که يغمائى و چينى آرم به دست
مرا خود بسى در دريائيست
غلامان چينى و يغمائيست
به زير آمدن ز آسمان بر زمين
بسى بهتر از ملک ايران به چين
چه دارى تو اى ترک چين در دماغ
که بر باد صرصر کشانى چراغ
به جاى فرستادن نزل و گنج
چرا با هزبران شدى کينه سنج
فرود آمدن چيست بر طرف راه
چو سد سکندر کشيدن سپاه
اگر قصد پيکار ما ساختى
بخورى بر آتش برانداختى
وگر پيش اقبال باز آمدى
کجا عذر اگر عذر ساز آمدى
خبر ده مرا تا بدانم شمار
که در سله مارست يا مهره مار
سپاه از صبورى به جوش آمدند
ز تقصير من در خروش آمدند
هزبرانم آهوى چين ديده اند
کم آهوى فربه چنين ديده اند
بريدند زنجير شيران من
دليرند بر خون دليران من
پرتير و منقار پيکان تيز
کنند از شغب جعبه را ريز ريز
سنان چشم در راه اين دشمنست
گر آنجا منى گر ز من صد منست
غلامان ترکم چو گيرند شست
ز تيرى رسد لشگرى را شکست
اگر خسرو شست ميران بود
هم آماج اين شست گيران بود
چو بر دوده دود من برگذشت
اگر نقش چين بود شد دود دشت
ز پيوند آزرم چون بگذرم
مباد آبم ار با کس آبى خورم
سنانم چنان اژدها را خورد
که طوفان آتش گيا را خورد
چو تيرم گذر بر دليران کند
نشانه ز پهلوى شيران کند
گرم ژرف دريا بود هم نبرد
ز دريا برآرم بر شمشير گرد
وگر کوه باشد بجوشانمش
به زنگار آهن بپوشانمش
بهم پنجه پيل را بشکنم
شه پيلتن بلکه پيل افکنم
سرين خوردن گور و پشت گوزن
ندارد بر شير درنده وزن
چو شاهين بحرى درآيد به کار
دهد ماهيان را ز مرغان شکار
شما ماهيانيد بى پا و چنگ
مرا اژدها در دهن چو نهنگ
سگان نيز کان استخوان مى خورند
به دندان چون تيغ نان مى خورند
به هر جا که نيروى من پى فشرد
مرا بود پيروزى و دستبرد
چو کين آورى کين باستانى کنم
شوى مهربان مهربانى کنم
اگر گوهرت بايد و گر نهنگ
ز درياى من هر دو آيد به چنگ
نديدى مگر تيغم انگيخته
نهنگى و گوهر بر او ريخته
من آن گنج و آن اژدها پيکرم
که زهر است و پازهر در ساغرم
به نزد تو از گنج و از اژدها
خبر ده به من تا چه آرد بها
گر آيى تنت در پرند آورم
وگر نى سرت زير بند آورم
درشتى و نرمى نمودم تو را
بدين هر دو قول آزمودم تو را
اگر پاى خاکى کنى بر درم
چو خورشيد بر خاک چين بگذرم
و گر نى دراندازم از راه کين
همه خاک چين را به درياى چين
چو نامه بخوانى نسازى درنگ
نمائى به من صورت صلح و جنگ
تغافل نسازى که سيلاب نيز
به جوشست در ابر سيلاب ريز
زبان دان يکى مرد مردم شناس
طلب کرد کز کس ندارد هراس
فرستاد تا نامه نغز برد
به مهر سکندر به خاقان سپرد
چو خاقان فرو خواند عنوان شاه
فرو خواست افتادن از اوج گاه
از آن هيبتش در دل آمد هراس
که زيرک منش بود و زيرک شناس
دو پيکر خيالى بر او بست راه
که بر شه زنم يا شوم نزد شاه
دو رنگى در انديشه تاب آورد
سر چاره گر زير خواب آورد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید