رفتن اسکندر به غار کيخسرو

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى آن جام کيخسروى
که نورش دهد ديدگان را نوى
لبالب کن از باده خوشگوار
بنه پيش کيخسرو روزگار
شها شهريارا جهان داورا
فلک پايگه مشترى پيکرا
کجا بزم کيخسرو و رخت او
سکندر که شد بر سر تخت او
چو آن کوکب از برج خود شد روان
توئى کوکبه دار آن خسروان
جهانداريت هست و فرماندهى
بدان جان اگر در جهان دل نهى
جهان گرچه در سکه نام تست
زمين گر چه فرخ به آرام تست
منه دل برين دل فريبان به مهر
که با مهربانان نسازد سپهر
جهان بين که با مهربانان خويش
ز نامهربانى چه آورد پيش
به تختى که نيرنگ سازى نمود
بدان تخت گيران چه بازى نمود
به جامى که يک مست را شاد کرد
بر آن بام داران چه بيداد کرد
چو کيخسرو هفت کشور توئى
ولايت ستان سکندر توئى
در آيينه و جام آن هر دو شاه
چنان به که به بينى از هر دو راه
به هر شغل کامروز راى آورى
رهاورد فردا بجاى آورى
توئى تاج بخشى کز آن تاجدار
سرير پدر را شدى يادگار
تو شادى کن ار شاد خواران شدند
تو با تاجى ار تاجداران شدند
درين باغ رنگين چو پر تذرو
نه گل در چمن ماند خواهد نه سرو
اگر شد سهى سرو شاه اخستان
تو سرسبز بادى دراين گلستان
گر او داشت از نعمتم بهره مند
رساند از زمينم به چرخ بلند
تو زان بهتر و برترم داشتى
در باغ را بسته نگذاشتى
فلک تا بود نقش بند زمى
مبنداد بر تو در خرمى
مرا از کريمان صاحب زمان
توئى مانده باقى که باقى بمان
چه ميگفتم و در چه پرداختم
کجا بودم اشهب کجا تاختم
چو اسکندر آن تخت و آن جام ديد
سريرى نه در خورد آرام ديد
سريرى که جز آسمانى بود
به زندان کن زندگانى بود
بليناس فرزانه را پيش خواند
به نزديک جام جهان بين نشاند
نظر خواست از وى در آيين جام
که تا راز او باز جويد تمام
چو دانا نظر کرد در جام ژرف
رقمهاى او خواند حرفا به حرف
بدان جام از آنجا که پيوند بود
مسلسل کشيده خطى چند بود
تماشاى آن خط بسى ساختند
حسابى نهان بود بشناختند
به شاه و به فرزانه اوستاد
عددهاى خط را گرفتند ياد
سرانجام چون شاه ازان مرز و بوم
گراينده شد سوى اقليم روم
سطرلاب دورى که فرزانه ساخت
برآيين آن جام شاهانه ساخت
چو شاه جهان ره بدان جام يافت
در آن تختگه لختى آرام يافت
به فرزانه گفتا که بر تخت شاه
نخواهم که سازد کس آرامگاه
طلسمى بر آن تخت فرزانه بست
که هر کو بر آن تخت سازد نشست
اگر بيش گيرد زمانى درنگ
براندازدش تخت ياقوت رنگ
شنيدم که آن جنبش ديرپاى
هنوز اندران تخت مانده بجاى
چو شه رسم کيخسروى تازه کرد
چو کيخسرو آهنگ دروازه کرد
برون آمد از ديدن تخت و جام
سوى غار کيخسرو آورد گام
نگهبان دز رنج بسيار برد
که تا شاه را سوى آن غار برد
چو شه شد به نزديک آن غار تنگ
درآمد پى باد پايان به سنگ
کزان ره روش بود برداشته
به خار و به خارا برانباشته
نماينده غار با شاه گفت
که کيخسرو اينک در اين غار خفت
رهى دارد از صاعقه سوخته
ز پيچش کمر در کمر دوخته
به غارت مبر گنج غارى چنين
برانديش لختى ز کارى چنين
به چنگ و به دندان رهش رفته گير
چو کيخسرو آنجا فرو خفته گير
سبب جستن پردگيهاى راز
کند کار جويندگان را دراز
ازين غار بايد عنان تافتن
به غار اژدها را توان يافتن
سکندر ز گفتار او روى تافت
پياده سوى غار خسرو شتافت
دوان رهبر از پيش و فرزانه پس
غلامى دو با او دگر هيچکس
به تدريج از آن رهگذرهاى سخت
به دهليز غار اندر آورد رخت
چو گنجينه غارش آمد به دست
هراسنده شد مرد يزدان پرست
شکافى کهن ديد در ناف سنگ
رهى سوى آن رخنه تاريک و تنگ
به سختى در آن غار شد شهريار
نشانى مگر يابد از يار غار
چو لختى شد آن آتش آمد پديد
که شد سوخته هر که آنجا رسيد
به فرزانه گفت اين شرار از کجاست
در اين غار تنگ اين بخار از کجاست
نگه کرد فرزانه در غار تنگ
که آتش چه مى تابد از خاره سنگ
فروزنده چاهى درو ديد ژرف
که مى تافت زان چاه نورى شگرف
از آن روشنائى کس آگه نبود
که جوينده را سوى آن ره نبود
بدان روشنى ره بسى باز جست
بر او راه روشن نمى شد درست
رسن در ميان بست مرد دلير
فرو شد در آن چاه رخشنده زير
نشان جست ازان آتش تابناک
که چون مى دمد روشنى زان مغاک
پراکنده نى آتشى گرد بود
چو ديد اندر او کان گوگرد بود
خبر داد تا برکشندش ز چاه
برآمد دعا گفت بر جان شاه
که بايد به زودى نمودن شتاب
ازين چاه کاتش برآيد نه آب
درو کان گوگرد افروختست
به گوگرد از آن کيميا را نهفت
خبر داشت آنکو درين غار خفت
برون رفت و عطرى بر آتش فشاند
درودى شهنشه بر آن غار خواند
برون رفت و عطرى بر آتش فشاند
چو بيرون غار آمد و راه جست
نشد هيچ هنجار بر وى درست
شنيدم که ابرى ز درياى ژرف
برآمد به اوج و فرو ريخت برف
از آن برف سر در جهان داشته
دره تا گريوه شد انباشته
سکندر در آن برف سرگشته ماند
چو برف از مژه قطره ها مى فشاند
مقيمان آن دز خبر يافتند
سوى رخنه غار بشتافتند
به چوب و لگد راه را کوفتند
به نيرنگها برف را روفتند
به چاره گرى شاه از آن کنج غار
برون آمد و رفت بر کوهسار
چو اين سبز طاوس جلوه نماى
سپيد استخوانى ربود از هماى
همايون کن تاج و گاه سرير
فرود آمد از تاجگاه سرير
سوى نوبتگاه خود بازگشت
بلند اخترش باز دمساز گشت
برآسوده از آن تفتن و تافتن
هراس دز و رنج ره يافتن
تنى کانهمه مالش و تاب يافت
به مالشگر آسايش و خواب يافت
فرو خفت کاسايش آمد پديد
شد آسوده تا صبح صادق دميد
چو صبح دوم سر بر افلاک زد
شفق شيشه باده بر خاک زد
بياراست اين برکه لاجورد
سفال زمين را به ريحان زرد
بفرمود شب بزمى آراستن
مى و مجلس و نقل در خواستن
سريرى ملک را سوى بزم خواند
به نيکوترين جايگاهى نشاند
مى لعل بگرفت با او به دست
چنين تا شدند از مى آنروز مست
به بخشش درآمد کف مرزبان
در گنج بگشاد بر ميزبان
غنى کردش از دادن طوق و تاج
همش تاج زر داد و هم تخت عاج
مکلل به گوهر قبائى پرند
چو پروين به گوهر کشى ارجمند
ز پيروزه جامى ترنجى نماى
که يک نيمه نارنج را بود جاى
يکى نصفى لعل مدهون به زر
به از نار دانه چو يک نارتر
ز لعل و زمرد يکى تخته نرد
بساطى ز ياقوت و زر سرخ و زرد
ز بلور تابنده خوانى فراخ
چو نسرين تر بر سرسبز شاخ
تکاور ده اسب مرصع فسار
همه زير هراى گوهر نگار
صد اشتر قوى پشت و ماليده ران
عرق کرده در زير بار گران
ز سر بسته هائى که در بار بود
جواهر به من زر به خروار بود
قباهاى خاص از پى هر کسى
قبا با دليهاى زرکش بسى
ز بس تحفه و خلعت خواسته
سرير سريرى شد آراسته
بدان دستگه دست شه بوسه داد
به نوبتگه خويشتن رفت شاد
شهنشه بزد کوس و لشگر براند
سر رايت خود به گردون رساند
از آن کوهپايه درآمد به دشت
سوى ژرف دريا زمين در نوشت
در آن دشت يک هفته نخجير کرد
پس هفته اى کوچ تدبير کرد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید