فرستادن اسکندر روشنک را به روم

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى آن صرف بيجاده رنگ
به من ده که پايم درآمد به سنگ
مگر چاره سازم در اين سنگريز
چو بيجاده از سنگ يابم گريز
فلک ناقه را زان سبک رو کند
که هر روز و شب بازيى نو کند
کند هر زمان صلح و جنگى دگر
خيالى نمايد به رنگى دگر
همه بودنيها که بود از نخست
نه اينست اگر بازجوئى درست
هم از پرورشهاى پروردگار
دگرگونه شد صورت هر نگار
سرشغل ما گر درآيد به خواب
مپندار کين خانه گردد خراب
بسا کس که از روى عالم گمست
همانا که عالم همان عالمست
چه سازيم چون سازگاران شدند
رفيقان گذشتند و ياران شدند
به هنگام خود توشه ره بساز
که ياران ز ياران نمانند باز
سرانجام اگر چه بد بد رود
خر لنگ وا آخور خود رود
گزارش چنين کرد گوياى دور
که اورنگ شاهان نشد جاى جور
سکندر که او ملک عالم گرفت
پى جستن کام خود کم گرفت
صلاح جهان جست از آن داورى
جهان زين سبب دادش آن ياورى
جهان بايدت شغل آن شاه کن
همان کن که او کرد و کوتاه کن
چو بر ملک آفاق شد کامگار
همى گشت بر کام او روزگار
حبش تا خراسان و چين تا به غور
به فرمان او گشت بى دست زور
بهر کشورى قاصدان تاختند
همه سکه بر نام او ساختند
جهاندار اگر چه دل شير داشت
جهان جمله در زير شمشير داشت
نبود اعتمادش بر آن مرز وبوم
که هست ايمن آباد رومى به روم
شبى کاسمان طالعى داد چست
کزان طالع آيد ضميرى درست
فرستاد و دستور خود را بخواند
سخنهاى پوشيده با او براند
که چون ملک ايرانم آمد به دست
نخواهم به يک جا شدن پاى بست
به گردندگى چون فلک مايلم
جز آفاق گردى نخواهد دلم
ببينم که در گرد آفاق چيست
تواناتر از من در آفاق کيست
چنان بينم از راى روشن صواب
که چون من کنم گرد گيتى شتاب
زر و زيور خود فرستم به روم
که هست استوارى دران مرز و بوم
نبايد که ما را شود کار سست
سبو نايد از آب دايم درست
بدانديش گيرد سر تخت ما
به تاراج دشمن شود رخت ما
جهان را چنين درد سرها بسيست
و زينگونه در ره خطرها بسيست
تو نيز ار به يونان شوى باز جاى
پسنديده باشد به فرهنگ و راى
همان ملک را دارى از فتنه دور
که مه نايب مهر باشد به نور
همان روشنک را که بانوى ماست
برى تا شود کار آن ملک راست
برايى که دستور باشد خرد
نگهدارى اندازه نيک و بد
نيابت بجاى آرى از دين و داد
نيارى ز من جز به نيکى به ياد
ترا از بزرگان پسنديده ام
به چشم بزرگيت از آن ديده ام
وزير از هنرمندى راى خويش
چنين گفت با کارفرماى خويش
که فرمانروا باد شاه جهان
به فرمان او راى کار آگهان
زمان تا زمان قدر او بيش باد
غرض با تمناى او خويش باد
حسابى که فرمود راى بلند
کس از پيش بينى نبيند گزند
به فرخنده شغلى که فرمود شاه
کمربندم و سرنپيچم ز راه
ولى شاه بايد که در کار خويش
پژوهش نمايد به مقدار خويش
چو پايان رفتن فراز آيدش
سوى بازگشتن نياز آيدش
به فرماندهى سر ندارد گران
جهان را سپارد به فرمانبران
نشايد به يک تن جهان داشتن
همه عالم آن خود انگاشتن
جهان قسمت ملک دارد بسى
وز او هست هر قسمتى با کسى
چو قسم خدا را کنى رام خويش
بر آن قسمت افتاده دان نام خويش
طرفدار چون شد به فرمان تو
طرف بر طرف هست ملک آن تو
چو ملک تو شد خانه دشمنان
بدو باز مگذار يکسر عنان
در اين بوم بيگانه کم کن نشست
مکن خويشتن را بدو پاى بست
تو نتوانى اين ملک را داشتن
نه بر وارثان نيز بگذاشتن
که بر ملک اين خانه دعوى بسى است
همان حجت ملک با هر کسى است
در اين مرز و بوم از پى سرورى
ز رومى مده هيچکس را سرى
زمين عجم گور گاه کيست
در و پاى بيگانه وحشى پيست
در اين سالها کايمنى از گزند
برار از جهان نام شاهى بلند
چو آيى سوى کشور خويش باز
مکن کار کوتاه بر خود دراز
ملکزادگان را برافروز چهر
که تا بر تو فيروز گردد سپهر
به هر کشورى پادشائى فرست
طلبکار جائى به جائى فرست
طرفها به شاهان گرفتار کن
به هر سو يکى را طرفدار کن
که ترسم دگر باره ايرانيان
ببندند بر خون دارا ميان
درآرند لشگر به يونان و روم
خرابى درآيد در آن مرز و بوم
چو هر يک جداگانه شاهى کنند
ز يکديگران کينه خواهى کنند
ز مشغولى ملک خود هر کسى
ندارد سوى ما فراغت بسى
چو دشمن درآرد به تاراج دست
بدين چاره شايد بدو راه بست
دگر کين مينگيز در هيچ بوم
سر کينه خواهان مکش روى روم
به خونريزى شهرياران مکوش
که تا فتنه را خون نيايد به جوش
مپندار کز خون گردنکشان
چو خون سياوش نماند نشان
مکش تيغ بر خون کس بى دريغ
ترا نيز خونست و با چرخ تيغ
چه خوش داستانى زد آن هوشمند
که بر ناگزاينده نايد گزند
کم آزار شو کز همه داغ و درد
کم آزار يابد کم آزار مرد
کم خود نخواهى کم کس مگير
مميران کسيرا و هرگز ممير
چو دستور ازين گونه بنمود راه
سخن کارگر شد پذيرفت شاه
چو گردون سر طشت سيمين گشاد
غراب سيه خايه زرين نهاد
مگر موبد پير در باستان
بدين طشت و خايه زد آن داستان
جهاندار فرمود کايد وزير
برفتن نشست از بر بارگير
کتب خانه پارسى هر چه بود
اشارت چنان شد که آرند زود
سخنهاى سربسته از هر درى
ز هر حکمتى ساخته دفترى
به يونان فرستاد با ترجمان
نبشت از زبانى به ديگر زبان
چو دستور آمد به دستور شاه
که گيرد دو اسبه سوى روم راه
برد روشنک را برآراسته
همان دفتر و گوهر و خواسته
به فرمان شه جاى بگذاشتند
به يونان زمين راه برداشتند
ز شاه جهان روشنک بار داشت
صدف در شکم در شهوار داشت
چو موکب درآمد به يونان زمين
گرانبار شد گوهر نازنين
چو نه ماهه شد کان گوهر گشاد
جهان بر گهر گوهرى نو نهاد
نهادند نامش پس از مهد بوس
به فرمان اسکندر اسکندروس
ارسطو که دستور درگاه بود
به يونان زمين نايب شاه بود
ملک زاده را در خرام و خورش
همى داد چون جان خود پرورش
نگارين رخش را به ناز و به نوش
نوآيين دلش را به فرهنگ و هوش
برآورده گير اين چنين صد نگار
فرو برده خاکش سرانجام کار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید