کشتن سرهنگان دارا را

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى از من مرا دور کن
جهان از مى لعل پر نور کن
ميى کو مرا ره به منزل برد
همه دل برند او غم دل برد
جهان گر چه آرامگاهى خوشست
شتابنده را نعل در آتشست
دو در دارد اين باغ آراسته
در و بند ازين هر دو برخاسته
درا از درباغ و بنگر تمام
ز ديگر در باغ بيرون خرام
اگر زيرکى با گلى خو مگير
که باشد بجا ماندنش ناگزير
در ايندم که دارى به شادى بسيچ
که آينده و روفته هيچست هيچ
نه ايم آمده از پى دلخوشى
مگر کز پى رنج و سختى کشى
خزان را کسى در عروسى نخواند
مگر وقت آن کاب و هيزم نماند
گزارنده نظم اين داستان
سخن راند بر سنت راستان
که چون آتش روز روشن گذشت
پر از دود شد گنبد تيز گشت
شب از ماه بربست پيرايه اى
شگفتى بود نور بر سايه اى
طلايه ز لشگرگه هر دو شاه
شده پاس دارنده تا صبحگاه
يتاقى به آمد شدن چون خراس
نياسود دراجه از بانگ پاس
بسا خفته کز هيبت پيل مست
سراسيمه هر ساعت از خواب جست
غنوده تن مرد از رنج و تاب
نظر هر زمانى درآمد ز خواب
نيايش کنان هر دو لشگر به راز
که اى کاشکى بودى امشب دراز
مگر کان درازى نمودى درنگ
به ديرى پديد آمدى روز جنگ
سگالش چنان شد دو کوشنده را
که ريزند صفراى جوشنده را
چو خورشيد روشن برآرد کلاه
پديدار گردد سپيد از سياه
دو خسرو عنان در عنان آورند
ره دوستى در ميان آورند
به آزرم خشنودى از يکديگر
بتابند و زان برنتابند سر
چو دارا دران داورى راى جست
دل راى زن بود در راى سست
سوى آشتى کس نشد رهنمون
نمودند رايش به شمشير و خون
که ايرانى از رومى بيش خورد
به قايم کجا ريزد اندر نبرد
چو فردا فشاريم در جنگ پاى
ز رومى نمانيم يک تن بجاى
بدين عشوه دادند شه را شکيب
يکى بر دليرى يکى بر فريب
همان قاصدان نيز کردند جهد
که بر خون او بسته بودند عهد
سکندر ز ديگر طرف چاره ساز
که چون پاى دارد دران ترکتاز
خيال دو سرهنگ را پيش داشت
جز آن خود که سرهنگى خويش داشت
چنين گفت با پهلوانان روم
که فردا درين مرکز سخت بوم
بکوشيم کوشيدنى مردوار
رگ جان به کوشش کنيم استوار
اگر دست برديم ماراست ملک
وگر ما شديم آن داراست ملک
قيامت که پوشيده راى ماست
بود روزى آن روز فرداى ماست
به انديشه هائى چنين هولناک
دو لشگر غنودند با ترس و باک
چو گيتى در روشنى باز کرد
جهان بازى ديگر آغاز کرد
به آتش به دل گشت مشتى شرار
کليچه شد آن سيم کاووس وار
درآمد به جنبش دو لشگر چو کوه
کز آن جنبش آمد جهان را ستوه
فريدون نسب شاه بهمن نژاد
چو برخاست از اول بامداد
همه ساز لشگر به ترتيب جنگ
برآراست از جعبه نيم لنگ
ز پولاد صد کوه بر پاى کرد
به پائين او گنج را جاى کرد
چو بر ميمنه سازور گشت کار
همان ميسره شد چو روئين حصار
جناح از هوا در زمين برد بيخ
پس آهنگ شد چون زمين چار ميخ
جهاندار در قلبگه کرد جاى
درفش کيانيش بر سر به پاى
سکندر که تيغ جهان سوز داشت
چنان تيغى از بهر آن روز داشت
برانگيخت رزمى چو بارنده ميغ
تگرگش ز پيکان و باران ز تيغ
جناح سپه را به گردون کشيد
سم بارکى بر سر خون کشيد
گرانمايگان را بدانسان که خواست
بفرمود رفتن سوى دست راست
گروهى که پرتابيان ساختشان
چپ انداز شد بر چپ انداختشان
همان استواران درگاه را
کز ايشان بدى ايمنى شاه را
به قلب اندرون داشت با خويشتن
چو پولاد کوهى شد آن پيلتن
برآمد ز قلب دو لشگر خروش
رسيد آسمان را قيامت به گوش
تبيره بغريد چون تند شير
درآمد به رقص اژدهاى دلير
ز شوريدن ناله کر ناى
برافتاد تب لرزه بر دست و پاى
ز فرياد روئين خم از پشت پيل
نفير نهنگان برآمد ز نيل
ز بس بانگ شيپور زهره شکاف
بدريد زهره بپيچيد ناف
ز غريدن کوس خالى دماغ
زمين لرزه افتاد در کوه و راغ
درآمد ز بحران سر بيد برگ
گشاده بر او روزن درع و ترگ
ز بس تير باران که آمد به جوش
فکند ابر بارانى خود ز دوش
گران تير باران کنون آمدى
بجاى نم از ابر خون آمدى
خروشيدن کوس روئينه کاس
نيوشنده را داد بر جان هراس
جلاجل زنان از نواهاى زنگ
برآورده خون از دل خاره سنگ
به جنبش درآمد دو درياى خون
شد از موج آتش زمين لاله گون
زمين کو بساطى شد آراسته
غبارى شد از جاى برخاسته
به ابرو درآمد کمان را شکنج
شتابان شده تير چون مار گنج
ستيزنده از تيغ سيماب ريز
چو سيماب کرده گريزا گريز
ز پولاد پيکان پيکر شکن
تن کوه لرزنده بر خويشتن
ز نوک سنان چرخ دولاب رنگ
ز پرگار گردش فرو مانده لنگ
ز بس زخم کوپال خارا ستيز
زمين را شده استخوان ريز ريز
ز بس در دهن ناچخ انداختن
نفس را نه راه برون تاختن
سنان در سنان رسته چون نوک خار
سپر بر سپر بسته چون لاله زار
گريزندگان را در آن رستخيز
نه روى رهائى نه راه گريز
سواران همه تير پرداخته
گهى تير و گه ترکش انداخته
در آن مسلخ آدميزادگان
زمين گشته کوه از بس افتادگان
به جان برد خود هر کسى گشته شاد
کس از کشته خود نياورده ياد
ندارد کسى سوک در حربگاه
نه کس جز قراکند پوشد سپاه
سخن گو سخن سخت پاکيزه راند
که مرگ به انبوه را جشن خواند
چو مرگ از يکى تن برارد هلاک
شود شهرى از گريه اندوهناک
به مرگ همه شهر ازين شهر دور
نگريد کس ارچه بود ناصبور
ز بس کشته بر کشته مردان مرد
شده راه بر بسته بر ره نورد
بران دجله خون بلند آفتاب
چو نيلوفر افکنده زورق دراب
سنان سکندر دران داورى
سبق برده از چشمه خاورى
شرارى که شمشير دارا فکند
تبش در دل سنگ خارا فکند
چو لشگر به لشگر درآميختند
قيامت ز گيتى برانگيختند
پراکندگى در سپاه اوفتاد
برينش در آزرم شاه اوفتاد
سپه چون پراکنده شد سوى جنگ
فراخى درآمد به ميدان تنگ
کس از خاصگان پيش دارا نبود
کزو در دل کس مدارا نبود
دو سرهنگ غدار چون پيل مست
بر آن پيلتن بر گشادند دست
زدندش يکى تيغ پهلو گذار
که از خون زمين گشت چون لاله زار
درافتاد دارا بدان زخم تيز
ز گيتى برآمد يکى رستخيز
درخت کيانى درآمد به خاک
بغلطيد در خون تن زخمناک
برنجد تن نازک از درد و داغ
چه خويشى بود باد را با چراغ
کشنده دو سرهنگ شوريده راى
به نزد سکندر گرفتند جاى
که آتش ز دشمن برانگيختيم
به اقبال شه خون او ريختيم
ز دارا سر تخت پرداختيم
سرتاج اسکندر افراختيم
به يک زخم کرديم کارش تباه
سپرديم جانش به فتراک شاه
بيا تا ببينى و باور کنى
به خونش سم بارگى ترکنى
چو آمد ز ما آنچه کرديم راى
تو نيز آنچه گفتى بياور بجاى
به ما بخش گنجى که پذرفته اى
وفا کن به چيزى که خود گفته اى
سکندر چو دانست کان ابلهان
دليرند بر خون شاهنشهان
پشيمان شد از کرده پيمان خويش
که برخاستش عصمت از جان خويش
فرو ميرد اميدوارى ز مرد
چو همسال را سر درآيد بگرد
نشان جست کان کشور آراى کى
کجا خوابگه دارد از خون و خوى
دو بيداد پيشه به پيش اندرون
به بيداد خود شاه را رهنمون
چو در موکب قلب دارا رسيد
ز موکب روان هيچ کس را نديد
تن مرزبان ديد در خاک و خون
کلاه کيانى شده سرنگون
سليمانى افتاده در پاى مور
همان پشه کرده بر پيل زور
به بازوى بهمن برآموده مار
ز روئين در افتاده اسفنديار
بهار فريدون و گلزار جم
به باد خزان گشته تاراج غم
نسب نامه دولت کيقباد
ورق بر ورق هر سوئى برده باد
سکندر فرود آمد از پشت بور
درآمد به بالين آن پيل زور
بفرمود تا آن دو سرهنگ را
دو کنج زخمه خارج آهنگ را
بدارند بر جاى خويش استوار
خود از جاى جنبيد شوريده وار
به بالينگه خسته آمد فراز
ز درع کيانى گره کرد باز
سر خسته را بر سر ران نهاد
شب تيره بر روز رخشان نهاد
فرو بسته چشم آن تن خوابناک
بدو گفت برخيز ازين خون و خاک
رها کن که در من رهائى نماند
چراغ مرا روشنائى نماند
سپهرم بدانگونه پهلو دريد
که شد در جگر پهلويم ناپديد
تو اى پهلوان کامدى سوى من
نگهدار پهلو ز پهلوى من
که با آنکه پهلو دريدم چو ميغ
همى آيد از پهلويم بوى تيغ
سر سروران را رها کن ز دست
تو مشکن که ما را جهان خود شکست
چو دستى که بر ما درازى کنى
به تاج کيان دست يازى کنى
نگهدار دستت که داراست اين
نه پنهان چو روز آشکاراست اين
چو گشت آفتاب مرا روى زرد
نقابى به من درکش از لاجورد
مبين سرو را در سرافکندگى
چنان شاه را در چنين بندگى
درين بندم از رحمت آزاد کن
به آمرزش ايزدم ياد کن
زمين را منم تاج تارک نشين
ملرزان مرا تا نلرزد زمين
رها کن که خواب خوشم ميبرد
زمين آب و چرخ آتشم ميبرد
مگردان سر خفته را از سرير
که گردون گردان برآرد نفير
زمان من اينک رسد بى گمان
رها کن به خواب خوشم يک زمان
اگر تاج خواهى ربود از سرم
يکى لحظه بگذار تا بگذرم
چو من زين ولايت گشادم کمر
تو خواه افسر از من ستان خواه سر
سکندر بناليد کاى تاجدار
سکندر منم چاکر شهريار
نخواهم که بر خاک بودى سرت
نه آلوده خون شدى پيکرت
وليکن چه سودست کاين کار بود
تأسف ندارد درين کار سود
اگر تاجور سر برافراختى
کمر بند او چاکرى ساختى
دريغا به دريا کنون آمدم
که تا سينه در موج خون آمدم
چرا مرکبم را نيفتاد سم
چرا پى نکردم درين راه گم
مگر ناله شاه نشنيدمى
نه روزى بدين روز را ديدمى
به داراى گيتى و داناى راز
که دارم به بهبود دارا نياز
وليکن چو بر شيشه افتاد سنگ
کليد در چاره نايد به چنگ
دريغا که از نسل اسفنديار
همين بود و بس ملک را يادگار
چه بودى که مرگ آشکارا شدى
سکندر هم آغوش دارا شدى
چه سودست مردن نشايد به زور
که پيش از اجل رفت نتوان به گور
به نزديک من يکسر موى شاه
گراميتر از صد هزاران کلاه
گر اين زخم را چاره دانستمى
طلب کردمى تا توانستمى
نه تاج و نه اورنگ شاهنشهى
که ماند ز داراى دولت تهى
چرا خون نگريم بران تاج و تخت
که دارنده را بر درافکند رخت
مباد آن گلستان که سالار او
بدين خستگى باشد از خار او
نفير از جهانى که دارا کشست
نهان پرور و آشکارا کشست
به چاره گرى چون ندارم توان
کنم نوحه بر زاد سرو جوان
چه تدبير دارى مراد تو چيست
اميد از که دارى و بيمت ز کيست
بگو هر چه دارى که فرمان کنم
به چاره گرى با تو پيمان کنم
چو دارا شنيد اين دم دل نواز
به خواهشگرى ديده را کرد باز
بدو گفت کاى بهترين بخت من
سزاوار پيرايه و تخت من
چه پرسى ز جانى به جان آمده
گلى در سموم خزان آمده
جهان شربت هرکس از يخ سرشت
بجز شربت ما که بر يخ نوشت
ز بى آبيم سينه سوزد درون
قدم تا سرم غرق درياى خون
چوبرقى که در ابر دارد شتاب
لب از آب خالى و تن غرق آب
سبوئى که سوراخ باشد نخست
به موم و سريشم نگردد درست
جهان غارت از هر درى ميبرد
يکى آورد ديگرى ميبرد
نه زو ايمن اينان که هستند نيز
نه آنان که رفتند رستند نيز
ببين روز من راستى پيشه کن
تو تيز از چنين روزى انديشه کن
چو هستى به پند من آموزگار
بدين روز ننشاندت روزگار
نه من به ز بهمن شدم کاژدها
بخاريدن سر نکردش رها
نه ز اسفنديار آن جهانگير گرد
که از چشم زخم جهان جان نبرد
چو در نسل ما کشتن آمد نخست
کشنده نسب کرد بر ما درست
تو سرسبز بادى به شاهنشهى
که من کردم از سبزه بالين تهى
چو درخواستى کارزوى تو چيست
به وقتى که بر من ببايد گريست
سه چيز آرزو دارم اندر نهان
برايد به اقبال شاه جهان
يکى آنکه بر کشتن بى گناه
تو باشى درين داورى دادخواه
دويم آنکه بر تاج و تخت کيان
چو حاکم تو باشى نيارى زيان
دل خود بپردازى از تخم کين
نپردازى از تخمه ما زمين
سوم آنکه بر زيردستان من
حرم نشکنى در شبستان من
همان روشنک را که دخت منست
بدان نازکى دست پخت منست
بهم خوابى خود کنى سربلند
که خوان گردد از نازکان ارجمند
دل روشن از روشنک برمتاب
که با روشنى به بود آفتاب
سکندر پذيرفت ازو هر چه گفت
پذيرنده برخاست گوينده خفت
کبودى و کوژى درآمد به چرخ
که بغداد را کرد به کاخ و کرخ
درخت کيان را فرو ريخت بار
کفن دوخت بر درع اسفنديار
چو مهر از جهان مهربانى بريد
شبه ماند و ياقوت شد ناپديد
سکندر بدان شاه فرخ نژاد
شبانگاه بگريست تا بامداد
درو ديد و بر خويشتن نوحه کرد
که او را همان زهر بايست خورد
چو روز آخور صبح ابلق سوار
طويله برون زد بر اين مرغزار
سکندر بفرمود کارند ساز
برندش بجاى نخستينه باز
ز مهد زر و گنبد سنگ بست
مهياش کردند جاى نشست
چو خلوتگهش آن چنان ساختند
ازو زحمت خويش پرداختند
تنومند را قدر چندان بود
که در خانه کالبد جان بود
چو بيرون رود جوهر جان ز تن
گريزى ز هم خوابه خويشتن
چراغى که بادى درو دردمى
چه بر طاق ايوان چه زير زمى
اگر بر سپهرى وگر بر مغاک
چو خاکى شوى عاقبت باز خاک
بسا ماهيا کو شود خورد مور
چو در خاک شور افتد از آب شور
چنينست رسم اين گذرگاه را
که دارد به آمد شد اين راه را
يکى را درارد به هنگامه تيز
يکى را ز هنگامه گويد که خيز
مکن زير اين لاجوردى بساط
بدين قلعه کهر باگون نشاط
که رويت کند کهرباوار زرد
کبودت کند جامه چون لاجورد
گوزنى که در شهر شيران بود
به مرگ خودش خانه ويران بود
چو مرغ از پى کوچ برکش جناح
مشو مست راح اندرين مستراح
بزن برق وار آتشى در جهان
جهان را ز خود واره و وارهان
سمندر چو پروانه آتش روست
وليک اين کهن لنگ و آن خوشروست
اگر شاه ملکست و گر ملک شاه
همه راه رنجست و با رنج راه
که داند که اين خاک ديرينه وار
بهر غارى اندر چه دارد ز غور
کهن کيسه شد خاک پنهان شکنج
که هرگز برون نارد آواز گنج
زر از کيسه نو برارد خروش
سبوى نو از ترى آيد به جوش
که داند که اين زخمه دام و دد
چه تاريخها دارد از نيک و بد
چه نيرنگ با بخردان ساختست
چه گردنکشان را سر انداختست
فلک نيست يکسان هم آغوش تو
طرازش دورنگست بر دوش تو
گهت چون فرشته بلندى دهد
گهت با ددان دستبندى دهد
شبانگه بنانيت نارد به ياد
کليچه به گردون دهد بامداد
چه بايد درين هفت چشمه خراس
ز بهر جوى چند بردن سپاس
چو خضر از چنين روزيى روزه گير
چو هست آب حيوان نه خرما نه شير
ازين ديو مردم که دام و ددند
نهان شو که هم صحبتان بدند
پى گور کز دشتبانان گمست
ز نامردميهاى اين مردمست
گوزن گرازنده در مرغزار
ز مردم گريزد سوى کوه و غار
همان شير کو جاى در بيشه کرد
ز بد عهدى مردم انديشه کرد
مگر گوهر مردمى گشت خرد
که در مردمان مردميها بمرد
اگر نقش مردن بخوانى شگرف
بگويد که مردم چنينست حرف
به چشم اندرون مردمک را کلاه
هم از مردم مردمى شد سياه
نظامى به خاموشکارى بسيچ
به گفتار ناگفتنى در مپيچ
چو هم رسته خفتگانى خموش
فرو خسب يا پنبه درنه به گوش
بياموز ازين مهره لاجورد
که با سرخ سرخست و با زرد زرد
شبانگه که صد رنگ بيند بکار
برايد به صد دست چون نوبهار
سحرگه که يک چشمه يابد کليد
به آيين يک چشمه آيد پديد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید