نامه دارا به اسکندر

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
به نامه بزرگ ايزد داد بخش
که ما را ز هر دانش او داد بخش
خداوند روزى ده دستگير
پناهنده را از درش ناگزير
فروزنده کوکب تابناک
به مردم کن مردم از تيره خاک
توانا و دانا به هر بودنى
گنه بخش بسيار بخشودنى
از او هر زمان روح را مايه اى
خرد را دگرگونه پيرايه اى
يکى را چنان تنگى آرد به پيش
که نانى نبيند در انبان خويش
يکى را بدست افکند کوه گنج
نسنجيده هائى دهد کوه سنج
نه آن کس گنه کرد کان رنج يافت
نه سعيى نمود آنکه آن گنج يافت
کند هر چه خواهد بر او حکم نيست
که جان دادن و کشتن او را يکيست
نشايد سر از حکم او تافتن
جز او حاکمى کى توان يافتن
درود خدا باد بر بنده اى
که افکنده شد با هر افکنده اى
چه سودست کاين قوم حق ناشناس
کنند آفرين را به نفرين قياس
به جائى که بدخواه خونى بود
تواضع نمودن زبونى بود
نکو داستانى زد آن شير مست
که با زيردستان مشو زيردست
تو اى طفل ناپخته خام راى
مزن پنجه در شير جنگ آزماى
به هم پنجه اى با منت يار کو
سپاهت کجا و سپهدار کو
چو کژدم توئى مارخوئى کنى
که با اژدها جنگجوئى کنى
اگر کردى اين خوى ماران رها
وگر نى من و تيغ چون اژدها
چنانت دهم مالش از تيغ تيز
که يا مرگ خواهى ز من يا گريز
به رخشنده آذر باستا و زند
به خورشيد روشن به چرخ بلند
يه يزدان که اهريمنش دشمنست
به زردشت کو خصم اهريمنست
که از روم و رومى نمانم نشان
شوم به سر هر دو آتش فشان
گرفتم همه آهن آرى ز روم
در آتشگه ما چه آهن چه موم
ز رومى چه برخيزد و لشگرش
به پاى ستوران برم کشورش
گر آرى به خروارها درع و ترگ
کجا با شدت برگ يک بيد برگ
مگر تير ترکان يغماى من
نخوردى که تندى به غوغاى من
سرى کو که سر بخش دارا کنى
به ار پيش دارا مدارا کنى
کمان بشکنى پر بريزى ز تير
زره در نوردى بپوشى حرير
وگرنه چنانت دهم گوش پيچ
که دانى که هيچى و کمتر ز هيچ
حذر کن ز خشم جگر جوش من
مباش ايمن از خواب خرگوش من
به خرگوش خفته مبين زينهار
که چندان که خسبد دود وقت کار
توانم که من با تو اى خام خوى
کنم پختگى گردم آزرم جوى
وليک آن مثل راست باشد که شاه
به ار وقت خوارى درافتد به چاه
بده جزيت از ما ببر کينه را
قلم در مکش رسم ديرينه را
نشايد همه ساله گرگينه دوخت
خر و رشته يکبار بايد فروخت
مزن رخنه در خاندان کهن
تو در رخنه باشى دليرى مکن
بجائى مياور که جنبم ز جاى
ندارد پر پشه با پيل پاى
به ملک خدا داده خرسند باش
مکن ز اهنين چنگ شيران تراش
کلاغى تک کبک در گوش کرد
تک خويشتن را فراموش کرد
بساز انجمن کانجم آمد فراز
فرشته در آسمان کرد باز
ندانم که ديهيم کيخسروى
ز فرق که خواهد گرفتن بوى
زمانه که را کارسازى کند
ستاره به جان که بازى کند
ز خاکى که بر آسمان افکنى
سرو چشم خود در زيان افکنى
منم سر دگر سروران پاى و دست
سر خويشتن را چه بايد شکست
طپانچه بر اعضاى خود ميزنى
تبر خيره بر پاى خود ميزنى
غرور جوانى بران داردت
که گردن به شمشير من خاردت
خلافم نه تنها تو را کرد پست
بسا گردنان را که گردن شکست
مرا زيبد از خسروان عجم
سرتخت کاووس واکليل جم
به سختى کشى سخت چون آهنم
که از پشت شاهان روئين تنم
باران کجا ترسد آن گرگ پير
که گرگينه پوشد به جاى حرير
ز دارنده نتوان ستد بخت را
نشايد خريد افسر و تخت را
گر اسفنديار از جهان رخت برد
نسب نامه من به بهمن سپرد
وگر بهمن از پادشاهى گذشت
جهان پادشاهى به من بازگشت
به جز من که دارد گه کارزار
دل بهمن و زور اسفنديار
به من ميرسد بازوى بهمنى
که اسفنديارم به روئين تنى
نژاده منم ديگران زيردست
نژاد کيان را که يارد شکست
در اندازه من غلط بوده اى
به بازوى بهمن نپيموده اى
خداوند ملکم به پيوند خويش
مشو عاصى اندر خداوند خويش
پشيمان کنون شو که چون کار بود
ندارد پشيمانى آنگاه سود
جوانى مکن گرچه هستى دلير
منه پاى گستاخ در کام شير
درشتى رها کن به نرمى گراى
ز جايم مبر تا بمانى به جاى
به تندى به غارت برم کشورت
به خواهش دهم کشور ديگرت
من از ساکنى هستم آن کوه سنگ
که در جنبش آهسته دارم درنگ
مجنبان مرا تا نجنبد زمين
همين گفتمت باز گويم همين
چو خواننده نامه شهريار
بپرداخت از نامه چون نگار
سکندر بفرمود کارد شتاب
سزاى نوشته نويسد جواب
دبير قلمزن قلم برگرفت
همه نامه در گنج گوهر گرفت
جوابى نبشت آنچنان دلپسند
که بوسيد دستش سپهر بلند
چو سر بسته شد نامه دلنواز
رساننده را داد تا برد باز
دبير آمد و نامه را سر گشاد
ز هر نکته صد گنج را درگشاد
فرو خواند نامه ز سر تا به بن
برآموده چون در سخن در سخن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید