شتافتن اسکندر به جنگ دارا

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى آن راوق روح بخش
به کام دلم درفشان چون درخش
من او را خورم دل فروزى بود
مرا او خورد خاک روزى بود
چه نيکو متاعيست کار آگهى
کزين قد عالم مبادا تهى
ز عالم کسى سر برآرد بلند
که در کار عالم بود هوشمند
به بازى نپيمايد اين راه را
نگهدارد از دزد بنگاه را
نيندازد آن آلت از بار خويش
کزو روزى آسان کند کار خويش
ميفکن کول گر چه خوار آيدت
که هنگام سرما به کار آيدت
کسى بر گريوه ز سرما بمرد
که از کاهلى جامه با خود نبرد
گزارنده شرح شاهنشهى
چنين داد پرسنده را آگهى
که دارا چو لشگر به ارمن کشيد
تو گفتى که آمد قيامت پديد
نبود آگه اسکندر از کار او
که آرد قيامت به پيکار او
رسيدند زنهاريان خيل خيل
که طوفان به دريا درآورد سيل
شبيخون دارا درآمد ز راه
ز پولاد پوشان زمين شد سياه
پژوهنده اى گفت بدخواه مست
شب و روز غافل شد آنجاکه هست
بر او شاه اگر يک شبيخون کند
ز ملکش همانا که بيرون کند
سکندر بخنديد و دادش جواب
که پنهان نگيرد جهان آفتاب
ملک را به وقت عنان تافتن
به دزدى نشايد ظفر يافتن
پژوهنده ديگر آغاز کرد
که دارانه چندان سپه ساز کرد
که آن را شمردن توان درقياس
کسانيکه هستند لشگر شناس
سکندر بدو گفت يک تيغ تيز
کند پيه صد گاو را ريزريز
سپه را جوابى چنان ارجمند
بلند آمد از شهريار بلند
خبر گرم تر شد همى هر زمان
که آمد به روم اژدهائى دمان
سکندر چو دانست کان تيغ ميغ
به تندر برآرد همى برق تيغ
فرستاد تا لشگر از هر ديار
روانه شود بر در شهريار
ز مصر و ز افرنجه و روم و روس
شد آراسته لشگرى چون عروس
چو انبوه شد لشگر بيکران
عدد خواست از نام نام آوران
خبر داد عارض که سيصد هزار
برآمد دليران مفرد سوار
چو شد ساخته کار لشگر تمام
يکى انجمن ساخت بيرود و جام
نشستند بيدار مغزان روم
به مهر ملک نرم کردند موم
شه از کار دارا و پيگار او
سخن راند و پيچيد در کار او
چنين گفت کاين نامور شهريار
کمر بست بر جستن کارزار
چه سازيم تدبيرش از صلح و جنگ
که آمد به آويختن کار تنگ
اگر برنياريم تيغ از نيام
به مردى ز ما برنيارند نام
وگر تاج بستانم از تاجور
به بيداد خود بسته باشم کمر
کيان را کى از ملک بيرون کنم
من اين رهزنى با کيان چون کنم
بترسم که اختر بدين طيرگى
بدانديش ما را دهد چيرگى
چه تدبير باشد در اين رسم و راه
کزو کار بر ما نگردد تباه
به انديشه خوب و راى صواب
پديد آوريد اين سخن را جواب
جهان ديده پيران بيدار هوش
چو گفتار گوينده کردند گوش
به پاسخ گشادند يکسر زبان
دعا تازه کردند بر مرزبان
که سرسبز باد اين همايون درخت
که شاخش بلند است و نيروش سخت
به تاج و به تختش جهان تازه باد
سر خصم او تاج دروازه باد
همه راى او هست چون او درست
درستى چه بايد ز ما باز جست
وليکن ز فرمان او نگذريم
به جز راه فرمان او نسپريم
چنان در دل آيد جهان ديده را
همان زيرکان پسنديده را
که چون کينه ور شد دل کينه خواه
همه خار وحشت برآمد ز راه
تو نيز آتش کينه را برفروز
که فرخ بود آتش کينه سوز
توسرو نوى خصم بيد کهن
کجا سر کشد بيد با سرو بن
کهن باغ را وقت نو کردنست
نوان در حساب درو کردنست
به ديباى اين دولت تازه عهد
عروس جهان را برآراى مهد
بدانديش تو هست بيدادگر
بپيچد رعيت ز بيداد سر
چه بايد هراسيدنت زان کسى
که دارد هم از خانه دشمن بسى
قلم درکش آيين بيداد را
کفايت کن از خلق فرياد را
ز خصم تو چون مملکت گشت سير
به خصم افکنى پاى در نه دلير
تنورى چنين گرم در بند نان
ره انجام را گرم تر کن عنان
کجا شاه را پاى ما را سر است
دلى کو کز اين داورى بر در است
تمناى شه را که بر هم زند
که را زهره باشد که اين دم زند
بر اين ختم شد رخصت رهنمون
که شه پيش دستى نيارد به خون
نگهدارد آزرم تخت کيان
به خونريزى اول نبندد ميان
سکندر چو در حکم آن داورى
ز لشگر کشان يافت آن ياورى
به دستورى رخصت راستان
به لشگر کشى گشت هم داستان
يکى روز کز گردش روزگار
بدست آمدش طالعى اختيار
بفالى همايون بترتيب راه
بفرمود کز جاى جنبد سپاه
عنان تاب شد شاه پيروز جنگ
ميان بسته بر کين بدخواه تنگ
ز شمشير پولاد چون شير مست
به کشور گشائى کليدى بدست
سپاهى چو زنبور با نيشتر
ز غوعاى زنبور هم بيشتر
نشان جسته بود از درفش بلند
که ماند از فريدون فيروزمند
به وقتى که آن وقت سازنده بود
فلک دوستان را نوازنده بود
بسى برتر از کاويانى درفش
به منجوق برزد پرندى به نقش
صنوبر ستونى به پنجه ارش
به پيراستن يافته پرورش
برو اژدها پيکرى از حرير
که بيننده را زو برآمد نفير
زده بر سر از جعد پرچم کلاه
چو بر کله کوه ابر سياه
به فرسنگها بود پيدا ز دور
عقابى سيه پر و بالش ز نور
شد آن اژدها با چنان لشگرى
به سر بر چنان اژدها پيکرى
جهان کرد از آشوب خود دردناک
ز بهر چه؟ از بهر يک مشت خاک
از اين گربه گون خاک تا چندچند
به شيرى توان کردنش گرگ بند
جهان يک نواله ست پيچيده سر
در او گاه حلوا بود گه جگر
فلک در بلندى زمين در مغاک
يکى طشت خون شد يکى طشت خاک
نبشته برين هر دو آلوده طشت
چو خون سياوش بسى سرگذشت
زمين گر بضاعت برون آورد
همه خاک در زير خون آورد
نيفتد درين طشت فرياد کس
که بر بسته شد راه فريادرس
چو فرياد را در گلو بست راه
گلو بسته به مرد فرياد خواه
به ار پرده خود حصارى کنى
به خاموشى خويش يارى کنى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید