باز گشتن اسکندر از جنگ زنگ با فيروزى

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى از مى مرا مست کن
چو مى در دهى نقل بر دست کن
از آن مى که دل را برو خوش کنم
به دوزخ درش طلق آتش کنم
برومند باد آن همايون درخت
که در سايه او توان برد رخت
گه از ميوه آرايش خوان دهد
گه از سايه آسايش جان دهد
به ميوه رسيده بهارى چنين
ز رونق ميفتاد کارى چنين
چو شد بارور ميوه دار جوان
به دست تبر دادنش چون توان
زمستان برون رفت و آمد بهار
برآورده سبزه سر از جويبار
دگر باره سرسبز شد خاک خشک
بنفشه برآميخت عنبر به مشک
به عنبر خرى نرگس خوابناک
چو کافورتر سر برون زد ز خاک
گشادم من از قفل گنجينه بند
به صحرا علم برکشيدم بلند
نهان پيکر آن هاتف سبز پوش
که خواند سراينده آنرا سروش
به آواز پوشيدگان گفت خيز
گزارش کن از خاطر گنج ريز
که چون رومى از زنگى آنکين کشيد
سکندر کجا رخش در زين کشيد
گزارنده داستان درى
چنين داد نظم گزارش گرى
که چون فرخى شاه را گشت جفت
چو گلنار خنديد و چون گل شکفت
درگنج بگشاد بر گنج خواه
توانگر شد از گنج و گوهر سپاه
برآسود يک هفته بر جاى جنگ
به ياقوت مى رنگ داد آذرنگ
چو سقاى باران و فراش باد
زدند آب و رفتند ره بامداد
شد از راه او گرد برخاسته
که بى گرد به راه آراسته
چو بى گرد شد راه را کرد راه
درآمد به زين شاه گيتى پناه
روار و زنان ناى زرين زدند
سراپرده بر پشت پروين زدند
ز درياى افرنجه تا رود نيل
بجوش آمد از بانگ طبل رحيل
دراينده هر سو دراى شتر
ز بانگ تهى مغز را کرد پر
دهان جلاجل به هراى زر
ز شور جرس گوشها کرده کر
به موکب روان لشگر از هر کنار
نه چندان که داند کس آنرا شمار
جهاندار در موکب خاص خويش
خرامنده بر کبک رقاص خويش
چو لختى زمين ز آن طرف در نوشت
ز پهلوى وادى درآمد به دشت
ز بس رايت انگيزى سرخ و زرد
مقرنس شده گنبد لاجورد
ز صحرا غنيمت برآورده کوه
ز گوهر کشيدن هيونان ستوه
ز بس گنج آگنده بر پشت پيل
به صد جاى پل بسته بر رود نيل
بدين فرخى شاه فيروزمند
برافراخته سر به چرخ بلند
به مصرآمد و مصريان را نواخت
به آئين خود کار آن شهر ساخت
وز آنجا روان شد به دريا کنار
پذيرفت يک چندى آنجا قرار
به هر منزلى کو علم برکشيد
در آن منزل آمد عمارت پديد
به گنج و به فرمان در آن ريگ بوم
عمارت بسى کرد بر رسم روم
بر آبادى راه مى برد رنج
بر آن ريگ مى ريخت چون ريگ گنج
نخستين عمارت به دريا کنار
بنا کرد شهرى چو خرم بهار
به آبادى و روشنى چون بهشت
همش جاى بازار و هم جاى کشت
به اسکندر آن شهر چون شد تمام
هم اسکندريه ش نهادند نام
چو پرداخت آن نغز بنياد را
که مانند شد مصر و بغداد را
به يونان شدن گشت عزمش درست
که آن جا رود مرد کايد نخست
ز دريا گذر کرد و آمد به روم
جهان نرم در زير مهرش چو موم
بدان موم چون رغبتش خاستى
بکردى ازو هر چه مى خواستى
بزرگان روم آفرين خوان شدند
بر آن گوهرى گوهرافشان شدند
همه شهر يونان بياراستند
که ديدند ازو آنچه مى خواستند
نشاندند مطرب فشاندند مال
که آمد چنان بازيى در خيال
مخالف شکن شاه پيروز بخت
به فيروز فالى برآمد به تخت
ز فيروزى دولت کامگار
نشاط نو انگيخت در روزگار
بسى ارمغانى ز تاراج زنگ
به هر سو فرستاد بى وزن و سنگ
ز گنجى که او را فرستاد دهر
به هر گنجدانى فرستاد بهر
چو نوبت به سربخش دارا رسيد
شتر بار زر تا بخارا رسيد
گزين کرد مردى به فرهنگ وراى
که آيين آن خدمت آرد بجاى
گزيد از غنيمت طرايف بسى
کز آن سان نبيند طرايف کسى
گرانمايه هايى که باشد غريب
ز مرکوب و گوهر ز ديبا و طيب
برون از طبقهاى پرزر خشک
به صندوق عنبر به خروار مشک
يکى خرمن از سيم بگداخته
يکى خانه کافور ناساخته
زعود گره بارها بسته تنگ
که هر بار از او بود صد من به سنگ
مرصع بسى تيغ گوهر نگار
نمطهاى زرافه آبدار
کنيزان چابک غلامان چست
به هنگام خدمتگرى تندرست
همان تختهاى مکلل ز عاج
به گوهر بر آموده با طوق و تاج
اسيران زنجير بر پا و دست
به بالا و پهنا چو پيلان مست
ز گوش بريده شتر بارها
ز سرهاى پر کاه خروارها
ز پيلان پيکار ده زنده پيل
گه رزم جوشنده چون رود نيل
بدين سان گرانمايهاى سره
فرستاد با قاصدى يکسره
چو آمد فرستاده راه سنج
به دارا سپرد آن گرانمايه گنج
شکوهيد دارا ز نزلى چنان
حسد را برو تيزتر شد عنان
پذيرفت گنجينه بى قياس
پذيرفته را نامد از وى سپاس
نه بر جاى خود پاسخى ساز کرد
در کين پوشيده را باز کرد
فرستاده آن پاسخ سرسرى
نپوشيد بر راى اسکندرى
سکندر شد آزرده از کار او
نهانى همى داشت آزار او
ز پيروزى دولت و جاه خويش
نبودش سرکين بدخواه خويش
ز هر سو خبر ترکتازى نمود
که رومى به زنگى چه بازى نمود
ز هر کشورى قاصدان تاختند
بدين چيرگى تهنيت ساختند
در طعنه بر روميان بسته شد
همان رومى از بددلى رسته شد
زمانه چو عاجز نوازى کند
به تند اژدها مور بازى کند
در اين آسيا دانه بينى بسى
به نوبت درآس افکند هرکسى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید