پادشاهى اسکندر به جاى پدر

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
بيا ساقى از خود رهائيم ده
ز رخشنده مى روشنائيم ده
ميى کو ز محنت رهائى دهد
به آزردگان موميائى دهد
سخن سنجى آمد ترازو به دست
درست زر اندود را مى شکست
تصرف در آن سکه بگذاشتم
کزان سيم در زر خبر داشتم
گر انگشت من حرف گيرى کند
ندانم کسى کو دبيرى کند
ولى تا قوى دست شد پشت من
نشد حرف گير کس انگشت من
نبينم به بدخواهى اندر کسى
که من نيز بدخواه دارم بسى
ره من همه زهر نوشيدنست
هنر جستم و عيب پوشيدنست
بدان ره که خود را نمودم نخست
قدم داشتم تابه آخر درست
دباغت چنان دادم اين چرم را
که برتابد آسيب و آزرم را
چنان خواهم از پاک پروردگار
کزين ره نگردم سرانجام کار
گزاراى نقش گزارش پذير
که نقش از گزارش ندارد گزير
چنين نقش بندد که چون شاه روم
به ملک جهان نقش برزد به موم
ولايت ز عدلش پر آوازه گشت
بدو تاج و تخت پدر تازه گشت
همان رسمها کز پدر ديده بود
نمود آنچه رايش پسنديده بود
همان عهد ديرينه برجاى داشت
علمهاى پيشينه بر پاى داشت
به دارا همان گنج زر مى سپرد
بران عهد پيشينه پى مى فشرد
ز فرمانبران ملک فيلقوس
نشد کس در آن شغل با وى شموش
که بود از پدر دوست انگيزتر
به دشمن کشى تيغ او تيزتر
چنان شد که با زور بازوى او
نچربيد کس در ترازوى او
چو در زور پيچيدى اندام را
گره برزدى گوش ضرغام را
کباده ز چرخه کمان ساختى
بهر گشتنى تيرى انداختى
به نخجير گه شيرى کردى شکار
ز گور و گوزنش نرفتى شمار
ربود از دليران تواناترى
سر زيرکان شد به داناترى
چو خطش قلم راند بر آفتاب
يکى جدول انگيخت از مشک ناب
فلک زان خط جدول انگيخته
سواد حبش را ورق ريخته
حساب جهانگيرى آورد پيش
جهان را زبون ديد در دست خويش
همش هوش دل بود و هم زوردست
بدين هر دو بر تخت شايد نشست
به هر کارى کو جست نام آورى
در آن کار دادش فلک ياورى
همه روم از آن سرو نوخاسته
به ريحان سرسبزى آراسته
ازو بسته نقشى به هر خانه اى
رسيده به هر کشور افسانه اى
گهى راز با انجمن مى نهاد
گه از راز انجم گره مى گشاد
به انبوه مى با جوانان گرفت
به خلوت پى کار دانان گرفت
نه آن کرد با مردم از مردمى
که آيد در انديشه آدمى
به آزردن کس نياورد راى
برون از خط عدل ننهاد پاى
به بازارگانان رها کرد باج
نجست از مقيمان شهرى خراج
ز ديوان دهقان قلم برگرفت
به بى مايگان هم درم درگرفت
عمارت همى کرد و زر مى فشاند
همه خار مى کند و گل مى نشاند
به هر ناحيت نام داغش کشيد
به مصر و حبس بوى باغش کشيد
گشاده دو دستش چو روشن درخش
يکى تيغ زن شد يکى تاج بخش
ترازو خود آن به که دارد دو سر
يکى جاى آهن يکى جاى زر
هر آن کار اقبال را درخورست
به آهن چو آهن به زر چون زرست
چنان دادگر شد که هر مرز و بوم
زدى داستان کاى خوشا مرز روم
ارسطو که دستور درگاه بود
به هر نيک و بد محرم شاه بود
سکندر به تدبير دانا وزير
به کم روزگارى شد آفاق گير
وزيرى چنين شهريارى چنان
جهان چون نگيرد قرارى چنان
همه کار شاهان گيتى نکوه
ز راى وزيران پذيرد شکوه
ملک شاه و محمود و نوشيروان
که بردند گوى از همه خسروان
پذيراى پند وزيران شدند
که از جمله دور گيران شدند
شه ما که بدخواه را کرد خرد
براى وزير از جهان گوى برد
مرا و تو را گه شود پاى سست
تن شاه بايد که ماند درست
مبادا که شه را رسد پاى لغز
که گردد سر ملک شوريده مغز
چو باشد کند چشم بد بازيى
کند ديو بافتنه دم سازيى
جهان دادخواهست و شه دادگير
ز داور نباشد جهان را گزير
جهان را به صاحب جهان نور باد
وزين داورى چشم بد دور باد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید