به نام ايزد بخشاينده

غزلستان :: نظامی :: شرف نامه

افزودن به مورد علاقه ها
خدايا جهان پادشاهى تو راست
ز ما خدمت آيد خدائى تو راست
پناه بلندى و پستى توئى
همه نيستند آنچه هستى توئى
همه آفريدست بالا و پست
توئى آفريننده هر چه هست
توئى برترين دانش آموز پاک
ز دانش قلم رانده بر لوح خاک
چو شد حجتت بر خدائى درست
خرد داد بر تو گدائى نخست
خرد را تو روشن بصر کرده اى
چراغ هدايت تو بر کرده اى
توئى کاسمان را برافراختى
زمين را گذرگاه او ساختى
توئى کافريدى ز يک قطره آب
گهرهاى روشن تر از آفتاب
تو آوردى از لطف جوهر پديد
به جوهر فروشان تو دادى کليد
جواهر تو بخشى دل سنگ را
تو در روى جوهر کشى رنگ را
نبارد هوا تا نگوئى ببار
زمين ناورد تا نگوئى ببار
جهانى بدين خوبى آراستى
برون زان که ياريگرى خواستى
ز گرمى و سردى و از خشک و تر
سرشتى به اندازه يکديگر
چنان برکشيدى و بستى نگار
که به زان نيارد خرد در شمار
مهندس بسى جويد از رازشان
نداند که چون کردى آغازشان
نيايد ز ما جز نظر کردنى
دگر خفتنى باز يا خوردنى
زبان برگشودن به اقرار تو
نينگيختن علت کار تو
حسابى کزين بگذرد گمرهيست
ز راز تو انديشه بى آگهيست
به هرچ آفريدى و بستى طراز
نيازت نه اى از همه بى نياز
چنان آفريدى زمين و زمان
همان گردش انجم و آسمان
که چندان که انديشه گردد بلند
سر خود برون ناورد زين کمند
نبود آفرينش تو بودى خداى
نباشد همى هم تو باشى به جاى
کواکب تو بربستى افلاک را
به مردم تو آراستى خاک را
توئى گوهر آماى چار آخشيج
مسلسل کن گوهران در مزيج
حصار فلک برکشيدى بلند
در او کردى انديشه را شهربند
چنان بستى آن طاق نيلوفرى
که انديشه را نيست زو برترى
خرد تا ابد در نيابد تو را
که تاب خرد بر نتابد تو را
وجود تو از حضرت تنگبار
کند پيک ادراک را سنگ سار
نه پرکنده اى تا فراهم شوى
نه افزوده اى نيز تا کم شوى
خيال نظر خالى از راه تو
ز گردندگى دور درگاه تو
سرى کز تو گردد بلندى گراى
به افکندن کس نيفتد ز پاى
کسى را که قهر تو در سرفکند
به پامردى کس نگردد بلند
همه زير دستيم و فرمان پذير
توئى ياورى ده توئى دستگير
اگر پاى پيلست اگر پر مور
به هر يک تو دادى ضعيفى و زور
چو نيرو فرستى به تقدير پاک
به مورى ز مارى برآرى هلاک
چوبردارى از رهگذر دود را
خورد پشه اى مغز نمرود را
چو در لشگر دشمن آرى رحيل
به مرغان کشى پيل و اصحاب پيل
گه از نطفه اى نيک بختى دهى
گه از استخوانى درختى دهى
گه آرى خليلى ز بت خانه اى
گهى آشنائى ز بيگانه اى
گهى با چنان گوهر خانه خيز
چو بوطالبى را کنى سنگ ريز
که را زهره آنکه از بيم تو
گشايد زبان جز به تسليم تو
زبان آوران را به تو بار نيست
که با مشعله گنج را کار نيست
ستانى زبان از رقيبان راز
که تا راز سلطان نگويند باز
مرا در غبار چنين تيره خاک
تو دادى دل روشن و جان پاک
گر آلوده گردم من انديشه نيست
جز آلودگى خاک را پيشه نيست
گر اين خاک روى از گنه تافتى
به آمرزش تو که ره يافتى
گناه من ار نامدى در شمار
تو را نام کى بودى آمرزگار
شب و روز در شام و در بامداد
تو بريادى از هر چه دارم به ياد
چو اول شب آهنگ خواب آورم
به تسبيح نامت شتاب آورم
چو در نيم شب سر برارم ز خواب
تو را خوانم و ريزم از ديده آب
و گر بامدادست راهم به توست
همه روز تا شب پناهم به توست
چو خواهم ز تو روز و شب ياورى
مکن شرمسارم در اين داورى
چنان دارم اى داور کارساز
کزين با نيازان شوم بى نياز
پرستنده اى کز ره بندگى
کند چون توئى را پرستندگى
درين عالم آباد گردد به گنج
در آن عالم آزاد گردد ز رنج
مرا نيست از خود حجابى به دست
حساب من از توست چندان که هست
بد و نيک را از تو آيد کليد
ز تو نيک و از من بد آيد پديد
تو نيکى کنى من نه بد کرده ام
که بد را حوالت به خود کرده ام
ز توست اولين نقش را سرگذشت
به توست آخرين حرف را بازگشت
ز تو آيتى در من آموختن
ز من ديو را ديده بر دوختن
چو نام توام جان نوازى کند
به من ديو کى دست يازى کند
ندارم روا با تو از خويشتن
که گويم تو باز گويم که من
گر آسوده گر ناتوان ميزيم
چنان که آفريدى چنان ميزيم
اميدم چنانست از آن بارگاه
که چون من شوم دور ازين کارگاه
فرو ريزم از نظم و ترتيب خويش
دگرگونه گردم ز ترکيب خويش
کند باد پرکنده خاک مرا
نبيند کسى جان پاک مرا
پژوهنده حال سربست من
نهد تهمت نيست بر هست من
ز غيب آن نمودارش آرى بدست
کزين غايب آگاه باشد که هست
چو بر هستى تو من سست راى
بسى حجت انگيختم دل گشاى
تو نيزار شود مهد من در نهفت
خبر ده که جان ماند اگر خاک خفت
چنان گرم کن عزم رايم به تو
که خرم دل آيم چو آيم به تو
همه همرهان تا به در با منند
چون من رفتم اين دوستان دشمنند
اگر چشم و گوشست اگر دست و پاى
ز من باز مانند يک يک به جاى
توئى آنکه تا من منم با منى
درين در مبادم تهى دامنى
درين ره که سر بر درى ميزنم
به اميد تاجى سرى ميزنم
سرى کان ندارم ازين در دريغ
به ار تاج بخشى بدان سر نه تيغ
به حکمى که آن در ازل رانده اى
نگردد قلم ز آنچه گردانده اى
وليکن به خواهش من حکم کش
کنم زين سخنها دل خويش خوش
تو گفتى که هر کس در رنج و تاب
دعائى کند من کنم مستجاب
چو عاجز رهاننده دانم تو را
درين عاجزى چون نخوانم تو را
بلى کار تو بنده پروردنست
مرا کار با بندگى کردنست
شکسته چنان گشته ام بلکه خرد
که آباديم را همه باد برد
توئى کز شکستم رهائى دهى
وگر بشکنى موميائى دهى
در اين نيم شب کز تو جويم پناه
به مهتاب فضلم برافروز راه
نگهدارم از رخنه رهزنان
مکن شاد بر من دل دشمنان
به شکرم رسان اول آنگه به گنج
نخستم صبورى ده آنگاه رنج
بلائى که باشم در آن ناصبور
ز من دور دار اى بيداد دور
گرم در بلائى کنى مبتلا
نخستم صبورى ده آنگه بلا
گرم بشکنى ور نهى در نورد
کفى خاک خواهى ز من خواه گرد
برون افتم از خود به پرکندگى
نيفتم برون با تو از بندگى
به هر گوشه کافتم ثنا خوانمت
به هر جا که باشم خدا دانمت
قرار همه هست بر نيستى
توئى آنکه بر يک قرار ايستى
پژوهنده را ياوه زان شد کليد
کز اندازه خويشتن در تو ديد
کسى کز تو در تو نظاره کند
ورقهاى بيهوده پاره کند
نشايد تو را جز به تو يافتن
عنان بايد از هر درى تافتن
نظر تا بدين جاست منزل شناس
کزين بگذرى در دل آيد هراس
سپردم به تو مايه خويش را
تو دانى حساب کم و بيش را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید