در مدح عزيزالدين طغرائى

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
خرد را دوش مى گفتم که اى اکسير دانايى
همت بى مغز هشيارى همت بى ديده بينايى
چه گويى در وجود آن کيست کو شايستگى دارد
که تو با آب روى خويش خاک پاى او شايى
کسى کاندر جهان بى هيچ استکمال از غيرى
جهانى کامل آمد خود به استقلال و تنهايى
زمان در امتثال امر و نهى او چنان واله
که ممکن نيست در تعجيل او گنج شکيبايى
زمين در احتمال بار حلم او چنان عاجز
که صد منزل هزيمت شد از آن سوى توانايى
در آمد شد به چين دامن همت فرو رفته
غبار نيستى پذرفتن از گردون مينايى
چنان عالى نهاد آمد ز رفعت پايه قدرش
که گردونيست بيرون از نهم گردون خضرايى
نظام عالم از تاييد قدر او پديد آمد
وگرنه غوطه دادستى جهان را موج رسوايى
ز حسن يوسف آرايش به مصر چرخ چارم در
دل خورشيد با يک خانمان درد زليخايى
به جذب همت ار دور زمان را باز گرداند
کند امروز بر عکس توالى باز فردايى
گر از حزمش قضا سدى کشيدى بر جهان شامل
نکردى روزگار اندر حريمش عمر فرسايى
وگر بر آسمان حلمش به حشمت سايه افکندى
زمان را دست بودى بر زمين در پاى بر جايى
حريم حرمتش در ايمنى آن خاصيت دارد
که از روى تقرب گر به خاکش رخ بيالايى
به خاک پاى او يعنى رداى گردن گردون
که از ننگ تصرف کردن گردون برآسايى
هوا با آب گفتا گرد خيل موکب او شو
اگر خواهى که چون آتش سراندر آسمان سايى
بهار دولت او آن هواى معتدل دارد
که گردون خرف را تازه کرد ايام برنايى
به دست آرد ضميرش ز آفرينش نسخه روشن
اگر يک لحظه در خلوت سراى فکرتش آيى
نه از موجست قلزم را شبانروزى تب لرزه
ز طبع اوست تا چون مى کند کانى و دريايى
ز بس کز غصه طبعش تفکر مى کند شبها
شدست اندر عروق لجه او ماده سودايى
ببيند بى نظر نرگس بگويد بى لغت سوسن
اگر طبعش بياموزد صبا را عالم آرايى
اگرنه فضله طبعش جهان را چاشنى بودى
صبا در نقش بستان کى زدى نيرنگ زيبايى
چو نيسان گر کنار خاک پرگوهر کند شايد
چو سوسن محض آزادى نه چون گل عين رعنايى
زنطقش در خوى خجلت روان صاحب وصابى
ز دستش در طى نسيان رسوم حاتم طايى
قضا هر ساعتى با دست او گويد نه تو گفتى
که در بخشش نه دينى مطلبى دارم نه دنيايى
وليکن در کرم واجب بود درويش بخشودن
چو کان درويش گشت از تو چرا بر وى نبخشايى
چو اين اوصاف نيکو حصر کردم با خرد گفتم
برين دعوى که برخيزد درين معنى چه فرمايى
خرد زان طيره گشت الحق مرا گفتا که با من هم
به گز مهتاب پيمايى به گل خورشيداندايى
عجب تر اينکه مى دانى و مى دانى که مى دانم
پسم هر ساعتى گويى نشانى باز ننمايى
گرم باور نمى دارى نمايم چون که بنمايم
عزيزالدين طغرايى عزيزالدين طغرايى
الا تا گاه درگاهش بود گاهى در افزايش
ذراع روز و شب همواره در تاريخ پيمايى
از آن کاهش نصيب دشمنش جان کاستن بادا
وزان افزايش او را تا قيامت زينت افزايى
به هر کارى که روى آورده خصمش گفته نوميدى
ترا اين کار برنايد تو با اين کار برنايى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید