در مدح عمادالدين پيروزشاه عادل

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
زهى بگرفته از مه تا به ماهى
سپاه دولت پيروز شاهى
جهاندارى که خورشيدست و سايه
يکى شاهنشهى ديگر الهى
خداوندى که بنهادند گردن
خداونديش را تا مرغ و ماهى
همش بر آسمان دست اوامر
همش بر اختران حکم نواهى
جهان بر هيچکس تا مرجعش اوست
ندارد منت مالى و جاهى
اگر پيروزه در پاسش گريزد
که آمر اوست گيتى را و ناهى
به کلى رنگ رويش فارغ آيد
چو رنگ روى ياقوت از تباهى
وگر خورشيد روى او بخواهد
فرو شويد ز روى شب سياهى
ز رايش چاه يوسف بى اثر بود
وگرنه يوسفى کردى نه چاهى
در آبادى عالم تو توانى
که از هستى خرابى را بکاهى
زهى باقى به عونت عهد عالم
چنان کز عدل باشد پادشاهى
نه پيش آيد نفاذت را توقف
نه دريابد دوامت را تناهى
جهان همت تست آنکه طوبى
کند در روضهاى او گياهى
يکى عالم تويى وان کت ببيند
ببيند کل عالم را کماهى
در آن موقف که از بيجاده گون تيغ
شود رخساره ارواح کاهى
سنان خندان بود او داج گريان
خرد مخطى شود ادارک ساهى
به هم آوازى تکبير گردد
صداى گنبد گردون مباهى
امل چون صبح شمشيرت برآيد
بدرد جامه چون صبح از پگاهى
کند اعداى ملک از ننگ عصيان
به دل گويان کجا بد بى گناهى
تن تيغ ترا از تن قبايى
سر رمح ترا از سر کلاهى
جهانى يک به ديگر مى پناهند
تو از يزدان به يزدان مى پناهى
الا تا بلبل از يک گونه گفتار
دهد بر دعوى بستان گواهى
جهان بستان بزمت باد و بلبل
درو نوعى ز اصحاب ملاهى
قضا را حجت آن بادا که گويى
جهان را شيوه آن بادا که خواهى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید