در مدح سلطان اعظم سنجربن ملکشاه

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى ز تيغ تو در سرافرازى
ملک ترکى و ملت تازى
روزگارى به حل و عقد و سزد
به چنين روزگار اگر نازى
بحر سوزى چو در سخط رانى
کان فشانى چو با کرم سازى
به سر تيغ ملک بستانى
به سر تازيانه دربازى
به مباهات آسمان به صدا
کرده با کوس تو هم آوازى
فتح رابا سپيد مهره رزم
بوده در موکب تو دمسازى
آسمانت شکارگاه مراد
واختران بازهاى پروازى
روز هيجا که ترکيان گردند
زير ران مبارزان تازى
تيغ بينى زمرد و مرد از تيغ
هر دو نازان ز روى دمسازى
زلف پرچم نگارد اندر چشم
شکل جرارهاى اهوازى
باشد از روى نسبت و صولت
سوى دشمن چو حمله آغازى
تيغ تو تيغ حيدر عربى
کوس او طبل حيدر رازى
چون گشاد تو در هواى نبرد
کرد شاهين فتح پروازى
نوک پيکانت بر فلک دوزد
حکم آينده را به طنازى
مرگ در خون کشته غوطه خورد
گر در آن کر و فر درو يازى
تو که از رعد کوس و برق سنان
در دل ديو راز بگدازى
در چنان موقفى ز حرص سخا
خصم را در سؤال بنوازى
ور ز تو جان رفته خواهد باز
به سر نيزه در وى اندازى
ملک مى کرد با ظفر يک روز
فتنه را در سکوت غمازى
کاين چنين خصم در کمين و تو باز
فارغ از هر سويى همى تازى
رونق کار من که خواهد داد
گر تو روزى به من نپردازى
ظفر آواز داد و گفت اى ملک
چه حذوريست اين و مجتازى
سايه ايزد آفتاب ملک
آن ظفرپيشه خسرو غازى
شاه سنجر که کار خنجر اوست
فتنه سوزى و عافيت سازى
آنکه چون آتش سنانش را
باد حمله دهد سرفرازى
فتح بينى که با زبانه او
چون سمندر همى کند بازى
آنکه در ظل رايتش عمريست
تا به نهمت همى سرافرازى
وانکه بر طرف رسته عدلش
شير دکان ستد به خرازى
وانکه در مصر جامع ملکش
قرص خورشيد کرد خبازى
اى زمان تو بى تناسخ نفس
کبک را داده در هنر بازى
وى ز خرج کفت مجاهز کان
کرده با آفتاب انبازى
تا خزان و بهار توبه نکرد
اين ز صرافى آن ز بزازى
باغ ملک ترا مباد خزان
تا درو چون بهار بگرازى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید