در مدح صدر معظم فخرالدين محمدبن ابراهيم سرى

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
حکم يزدان اقتضا آن کرده بودست از سرى
کز جهان بر دو محمد ختم گردد مهترى
اين به انواع هنر معروف در فرزانگى
وان به اجناس شرف مشهور در پيغامبرى
حکم آن در شرع و دين از آفت طغيان مصون
راى اين در حل و عقد از قدح هر قادح برى
داشت آنرا حلقه در گوش آدم اندر بندگى
دارد اين را ديده بر لب عالم اندر چاکرى
حکمت آن کرده در بحر شريعت گوهرى
همت اين کرده بر چرخ بزرگى اخترى
بود بر درگاه حکم آن جهان فرمان پذير
هست در انگشت قدر اين سپهر انگشترى
هرکه شد در طاعت آن داد دهرش زينهار
هرکه شد در خدمت اين داد بختش ياورى
طاعت آن واجبست از بهر امن و عافيت
خدمت اين لازمست از بهر جاه و برترى
آن محمد بود از نسل براهيم خليل
وين محمد هست از صلب براهيم سرى
آنکه رايش را موافق گيتى پيمان شکن
وانکه حکمش را متابع گنبد نيلوفرى
در سخا از دست او جزويست جود حاتمى
وز هنر از راى او نوعيست علم حيدرى
راست پندارى که هستند ابر و بحر و چرخ و مهر
چون به دست و طبع و قدر و راى او دربنگرى
نور راى او اگر محسوس بودى بى گمان
ز آدمى پنهان نيارستى شدن هرگز پرى
حاکى الفاظ عذب اوست عقل ذوفنون
راوى احکام جزم اوست چرخ چنبرى
دفتر نيک و بد و گردون گردان کلک اوست
کلک ديدستى که هم کلکى کند هم دفترى
سمع بگشايد ز شرح و بسط او جذر اصم
چون زبان نطق بگشايد به الفاظ درى
در ارادت اول و در فعل گويى آخرست
گر به فکرت بر سر کوى کمالش بگذرى
ذره اى از حلم او گر در گل آدم بدى
در ميان خلق ناموجود بودى داورى
بخشش بى منت و طبع لطيف او فکند
شاعران عصر را از شاعرى در ساحرى
سايلانش در ضمان جود او از اعتماد
گنجها دارند دايم پر ز زر جعفرى
اى ز قهرت مستعار افعال مريخ و زحل
وى ز لطفت مستفاد آثار مهر و مشترى
دست اينان کى رسد آنجا که پاى قدرتست
پاى دهر از دستشان بيرون کن از فرمانبرى
تو مهمى زيشان که ايشان خود جهانى اند و بس
باز تو در هر هنر گويى جهانى ديگرى
چون تويى از دور آدم باز يک تن بود و آن
هم تويى هان تا ندارى کار خود را سرسرى
در جهان آثار مردم زادگى با تست و بس
شايد ار جز خويشتن کس را به مردم نشمرى
دست از اين مشتى محال انديش خام ابله بدار
نه به زير منت اين جمع بى همت درى
شعر من بگذار و يک بيت سنايى کار بند
کان سخن را چون سخن دانى تو باشد مشترى
همچنين با خويشتن دارى همى زى مردوار
طمع را گو زهرخند و حرص را گو خون گرى
چند روز آرام کن با دوستان در شهر خويش
تا هم ايشان از تو و هم تو ز دولت برخورى
اى بزرگى کز پى مدح و ثناى تو همى
روز و شب بر من ثنا گويد روان عنصرى
شد بزرگ از جاه تو جاه من اندر روزگار
شد بلند از نام تو نام من اندر شاعرى
تا زند باد خزان بر شاخ زر خسروى
تا کند باد صبا در باغ نقش آزرى
جاودان بادى چو آب و آذر و چون باد و خاک
در بقاى عيسوى و دولت اسکندرى
زان کجا با اين چنين لطف و وقار و طبع و راى
دهر را بهتر ز خاک و باد و آب و آذرى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید