در مدح فخرالسادة مجدالدين ابوطالب نعمه

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
آخر اى قوم نه از بهر من از بهر خداى
دست گيريد مرا زين فلک بى سروپاى
حال من بنده به وجهى که توان کشف کنيد
بر خداوند من آن صورت تاييد خداى
عالم مجد که بر بار خدايان ملکست
مجد دين آن به سزا بر ملکان بارخداى
مير بوطالب بن نعمه که بى نعمت او
آسمان تنگ و زمين مفلس و خورشيد گداى
آنکه بانقش وجودش ورق فتنه بشست
عالم ناميه بخش و فلک حادثه زاى
آنکه از ابر کفش آب خورد کشت اميد
وانکه بر خاک درش رشک برد فر هماى
آنکه پيش گره ابروى باسش به مثل
نام که زهره ندارد که برد کاه رباى
بر سر جمع بگوييد که اى قدر ترا
آسمان پاى سپر گشته زمين دست گراى
مانده از سيلى جاهت سر چرخ اندر پيش
گشته از طعنه حلمت دل خاک اندرواى
خشک سال کرم از ابر کفت يافته نم
واى اگر ابر کفت نايژه بگشادى واى
ساعد جود تو دارد کف دريا وسعت
پنجه قهر تو دارد گل خورشيد انداى
چيست کلک تو يکى کاتب اسرارنگار
چيست نطق تو يکى طوطى الهام سراى
تو که در ناصيه روز ببينى تقدير
از کجا ز آينه راى ممالک آراى
آنکه او در همه دل عشق تو دارد همه وقت
آنکه او با همه کس شکر تو گويد همه جاى
اعتقادى که فلان را به خداوندى تست
ديده باشى به همه حال در آيينه راى
مدتى شد که در اين شهر مقيم است و هنوز
هيچ دربانش نداند بدر هيچ سراى
خدمت حضرت تو يک دو سه بارک دريافت
اندر آن موسم غم پرور شادى فرساى
بعد از آن کمترک آمد نه ز تقصير ازآنک
تا نبايد که کسى گويدش اى خواجه کم آى
نتوان گفت که محتاج نباشد ليکن
باد حرصش نکند همچو خسان ناپرواى
طمع را گفته بود خون بخور و لب مگشاى
نفس را گفته بود جان بکن و رخ منماى
بندش از بند قضا گر بگشايد سخنش
اين بود بس که دل از راز حوادث مگشاى
ليکن آنجا که ملايک ز رداى پدرت
همه در آرزوى عشق کلاهند و قباى
چکند گر نبود مجلس و ديوان ترا
شاعر و راوى و خنياگر و فصال و گداى
انورى لاف مزن قاعده بسيار منه
بالغى طفل نه اى جاى ببين ژاژ مخاى
بارنامه نکشد بارخدايى که سپهر
هست از پا و رکاب پدرش گشته دوتاى
داغ دارى به سرين برنتوانى شد حر
پست دارى به دهان برنتوانى زد ناى
خويشتن دارى تو غايت بى خويشتنى است
خويشتن را چو تو دانى که اى پس مستاى
سيم گرمابه ندارى به زنخ باد مسنج
نان يک ماهه ندارى به لگد آب مساى
خيز و نزديک خداوند شو اين شعر ببر
عاقلان حامل انديشه نباشند به راى
چند بى برگ و نوا صبر کنى شرم بنه
گو خداوند مرا برگ و نوايى فرماى
دل چو نار از عطش و چهره چو آبى ز غبار
برمگرد از لب بحر اين بنشان آن بزداى
گر ز خاصت دهد از خاص تو بيهوده مگوى
ور ز توزيع، ز توزيع تو يافه مدراى
چون بفرمود برو راه تنعم برگير
بنشين فارغ و دم درکش و زحمت مفزاى
چمنى دارى در طبع، درو خوش مى گرد
گل معنى مى چين سرو سخن مى پيراى
گشت بى فايده کم زن که نه بادى نه دخان
بانگ بى فايده کم کن که نه نايى نه دراى
شعر اگر گويى پس بار خدايت ممدوح
دامن اين سخن پاک به هرکس مالاى
تا که آفاق جهان گذران پيمايد
آفتاب فلک دائر دوران پيماى
اى به حق سيد و صدر همه آفاق مباد
که گزنديت رساند فلک خيره گزاى
تا که خورشيد بتابد تو چو خورشيد بتاب
تا که ايام بپايد تو چو ايام بپاى
تا نياسود شب و روز جهان از حرکت
روز و شب در طرب و کام و هوا مى آساى
فلک از مجلس انس تو پر از هو ياهو
عالم از گريه خصم تو پر از ها ياهاى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید