در مدح فيروزشاه عادل و وصف الحال رفتن به ترمد و ستايش سلطان السادة سيد ترمد

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
حبذا بخت مساعد که سوى حضرت شاه
مردمى کرد و رهم داد پس از چندين گاه
بعد ما کز سر حسرت همه روز افکندى
سخن رفتن و نارفتن من در افواه
اندر آمد ز در حجره من صبحدمى
روز بهمنجنه يعنى دوم از بهمن ماه
سال بر پانصد و سى و سه ز تاريخ عجم
گفت برخيز که از شهر برون شد همراه
چه روى راه تردد قضى الامر فقم
چه کنى نقش تخيل بلغ السيل زباه
چون برانگيخت مرا رفت و چراغى بفروخت
بى تحاشى چو رفيقى که بود از اشباه
تا که من جامه بپوشيدم و بيرون رفتم
به شتابى که وداعم نه رهى کرد و نه راه
او برون برد به در مفرش و آورد ستور
محملى بست مرا کرد چو شاهى بر گاه
گفت ساکت شو و هشدار و به تعجيل براند
آنچنان کز ره و بى راه نبودم آگاه
منتى داشتم از وى که ندارد به مثل
اعمى از چشم و فقير از زر و عنين از باه
اتفاقا به در رحبه بوفدى برسيد
همه اعيان و بزرگان نشابور و هراه
همچنين جمله راهم به سلامت مى برد
نه در آن طبع ملالت نه در آن طوع اکراه
تا به جايى که مرا داد همى مسحى و کفش
تا به حدى که همى داد خرم را جو و کاه
خوف جيحون مگر اندر سخنم پيدا شد
که حديثم همه ره بود ز انهار و مياه
رخ به من کرد و مرا گفت کزين جوى مترس
اى ز ناجسته و ناگشته ز جويت آگاه
به شنا کرد مرا گفت که اين جوى ببين
اى بسا جسته و من ديده ز جوى و از چاه
اندر آن عهد که تعليم همى داد آنجا
کند کرت به زبان راند که ماشاء الله
بالله ار نيمه اين باشد جيحون صد بار
عبده پيش نبشتستست بدين جوى و فداه
گفتم آرى چو چنين است مرا باکى نيست
که ز ما منع نيايد ز شما استکراه
چون به جيحون برسيديم ز من هوش برفت
گفت لا حول و لا قوة الا بالله
باز از آن ساده دليهاى حکيمان آورد
چه کنم تا نکند مصلحت خويش تباه
رفت و بربست ازارى و به جيحون درجست
دست اندازان بگذشت به يک دم به شناه
باز بازآمد و گفتا که بديدى سهلست
درنشين خيز و مکن وقت گذشتن بى گاه
کشتى آورد و نشستيم درو هر دو به هم
چون دو يار او همه يارى ده و من يارى خواه
او چو شيرى به يکى گوشه کشتى بنشست
من سر اندر زن و بيرون زن همچون روباه
آخرالامر چو کشتى به سلامت بگذشت
جستم از کشتى و آمد به لب کشتى گاه
عرصه اى ديدم چون جان و جوانى به خوشى
شادى افزاى چو جان و چو جوانى غم کاه
گفتم اى بخت بهشتست سواد ترمد
گفت راضى مشو از روضه رضوان به گياه
باش تا شهر ببينى و درو باد ملک
باش تا قلعه ببينى و درو عرض سپاه
تا درين بودم گردى ز در شهر بخاست
گفتم آن چيست مرا گفت جنيبت کش شاه
آفرين کردم بر شاه که اندر دو جهانش
آفريننده ز هر حادثه داراد نگاه
آمد القصه و آورد جنيبت پيشم
ديده من چو در آن شکل و شبه کرد نگاه
استرى بود سيه زير مغرق زينى
راست چون تيره شبى بسته برو يک شبه ماه
بوسه دادم سم و زانو و رکابش هر سه
گفتم اى روز براق از تو چو رنگ تو سياه
به سعادت به سوى آخر خود باز خرام
که ترا پايه بلندست و مرا ره کوتاه
اين همى گفتم و او دست همى کوفت که نى
ترک فرمان به همه روى گناهست گناه
متنبه شدم و قصد عنانش کردم
بخت آنجا به من و پايه من کرد نگاه
گفت ما را به در شاه فراموش مکن
که چو ماهست کنون گرد رکابت پنجاه
گفتم آخر نه همانا که من آن کس باشم
که به پاداش چنين سعى کنم باد افراه
کردمش خوشدل و پس پاى درآوردم و راند
تا بدان سده که از سدره فزونست به جاه
سده درگه اعلاى خداوند جهان
که سلاطين جهان سجده برندش به جباه
شاه حيدر دل هاشم تبع احمد نام
که ز گردونش سريرست و ز خورشيد کلاه
آنکه با خنجر او هست قضا کارافزاى
وانکه در حضرت او هست قدر کارآگاه
درشدم جان به طرب رقص کنان در پى بخت
گويى اندر سر من هوش نوايى زد و راه
چون ازو حاجب بارم بستد مسکين گفت
آه آمد به سرم آنچه گمان بردم آه
حاجبش گفت معاذالله ازو باز مگرد
ويحک آن رشته همه ساله چنين باد دوتاه
هردو ما را به سر مائده بردند که چشم
تا نشد صايم ما زاغ نگفتند صلاه
چو ز ابرام لبم دست ملک فارغ شد
گفت بختم خنکا موزه بنه کفش بخواه
زين قدم من چو روى گشته و بختم چو رديف
حالها نيز بگردد ز نسق گاه به گاه
نه کليمى تو برين کوه که گيرى کم تيه
نه عزيزى تو درين مصر که گيرى کم چاه
بيتکى چند بخوان لايق اين حال و برو
بر غلامان ملک تنگ چه دارى خرگاه
همچنان کردم و اين شعر ادا کردم و رفت
جان از آن رجعت بر فور پر از واشوقاه
پاى ياليت ز پس دست مناجات ز پيش
کاى بهستى تو بر هرچه وجودست گواه
بخت بيدار ملک را ملکا دايم دار
تا جهان هرگز ازين خواب نگردد آگاه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید