در مدح سيداجل عمادالدين ابوالفضل طورانى

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
چو شاه زنگ برآورد لشکر از ممکن
فرو گشاد سراپرده پادشاه ختن
چو برکشيد شفق دامن از بسيط هوا
شب سياه فرو هشت خيمه را دامن
هلال عيد پديد آمد از کنار فلک
منير چون رخ يار و به خم چو قامت من
نهان و پيدا گفتى که معنى ايست دقيق
وراى قوت ادراک در لباس سخن
خيال انجم گردون همى به حسن و جمال
چنان نمود که از کشت زار برگ سمن
يکى چو فندق سيم و يکى چو مهره زر
يکى چو لعل بدخشان يکى چو در عدن
به چرخ بر به تعجب همى سفر کردم
به کام فکرت و انديشه از وطن به وطن
به هيچ منزل و مقصد نيامدم که درو
مجاورى نبد از اهل آن ديار و دمن
مقيم منزل هفتم مهندسى ديدم
دراز عمر و قوى هيکل و بديع بدن
به پيش خويش بارى حساب کون و فساد
نهاده تخته مينا و خامه آهن
وزو فرود يکى خواجه ممکن بود
به روى و راى منير و به خلق و خلق حسن
خصال خويش چون روى دلبران نيکو
ضمير پاکش چون راى زيرکان روشن
به پنجم اندر زايشان زمام کش ترکى
که گاه کينه ببندد زمانه را گردن
به گرز آهن ساى و به نيزه صخره گذار
به تير موى شکاف و به تيغ شير اوژن
فرود ازو بدو منزل کنيزکى ديدم
بنفشه زلف و سمن عارضين و سيم ذقن
رخش زمى شده چون لعل و بربطى به کنار
که با نواى حزينش همى نماند حزن
وزان سپس به جوانى دگر گذر کردم
که بود در همه فن همچو مردم يک فن
صحيفه نقش همى کرد بى دوات و قلم
بديهه شعر همى گفت بى زبان و دهن
خدنگهاى شهاب اندر آن شب شبه گون
روان چو نور خرد در روان اهريمن
نجوم کرکس واقع بجدى درگفتى
که پيش يک صنمستى به سجده در دو شمن
ز بس تزاحم انجم چنان نمود همى
مجره از بر اين کوژپشت پشت شکن
که روز بار ز ميران و مهتران بزرگ
در سراى و ره بارگاه صدر زمن
جلال دين پيمبر عماد دولت و ملک
مدار داد و ديانت قرار فرض و سنن
جهان فضل ابوالفضل کز کفايت اوست
نظام ملک چنان کز نظام ملک حسن
سپهر قدرى کاندر زمين دولت او
شکال شير شکارست و پشه پيل افکن
به پاى همت او نارسيده دست ملک
به شاخ دولت او ناگذشته باد فتن
نه ثور دهر ز عدلش کشيده رنج سپهر
نه شير چرخ ز سهمش چشيده طعم وسن
ز بيم او بتوان ديد در مظالم او
ضمير دشمن او در درون پيراهن
ز تف هيبت او در دلش ببندد خون
چنانکه بر رخ عناب و در دل روين
به جنب راى منيرش سياه روى خرد
به جاى قدر رفيعش فرود قدر پرن
به پيش دستش و طبعش گه سخا و سخن
دفين دريا زيف و زبان عقل الکن
از آن جدا نتوان کرد جود را به حسام
بر آن دگر نتوان بست بخل را به رسن
حکايتى است از آن طبع آب در دريا
روايتى است از آن دست ابر در بهمن
هنر ز خدمت آن طبع يافتست شرف
گهر ز صحبت آن دست يافتست ثمن
ابا به پيش تو دربسته گردش ايام
و يا به مدح تو بگشاده گيتى توسن
يکى هزار کمر بى طمع چو کلک شکر
يکى هزار زبان بى نصيب چون سوسن
جهان تنست و تو جان جهان و زنده بتست
جهان چنان که به جانست زندگانى تن
به فر بخت تو دايم به شش نتيجه خوب
ز بهر جشن تو آبستن است شش مسکن
صدف به گوهر و نافه به مشک و نى به شکر
شجر به ميوه و خارا به زر و خار به من
از آن سبب که چو اعداء و اولياء تواند
به رنگ زر عيار و به عهد سرو چمن
ز فر اين بود آن سرفراز در بستان
ز شرم اين بود اين زرد روى در معدن
ز بهر رتبت درگاه تست زاينده
ز بهر مالش بدخواه تست آبستن
بسيط مرکز هامون به گونه گونه گهر
محيط گنبد گردان به گونه گونه محن
اگرچه قارن و قارون شود به قوت و مال
مخالفت ز گزاف زمانه ريمن
به خاک درکندش هم ستاره چون قارون
به باد بردهدش هم زمانه چون قارن
وگر ز غبطت و غيرت به شکر تو ترنيست
زبان لال و لب پژمريده دشمن
از آن چه نقص تواند بدن کمال ترا
چو سال و ماه به توفيق ايزد ذوالمن
به مدحت تو زبان زمانه تر بودست
از آن زمان که ترا تر شده است لب به لبن
هميشه تا که کند باد جنبش و آرام
هماره تا که کند ابر گريه و شيون
به ابر جود تو در باد خلق را روزى
به باد بذل تو بر باد ملک را خرمن
موافقان تو پيوسته يار نعمت و زر
مخالفان تو همواره جفت محنت و رن
چو طبل رحلت روزه همى زند مه عيد
به شکر رؤيت او رايت نشاط بزن
هزار عيد چنين در سراى عمر بمان
هزار بيخ خلاف از زمين ملک بکن



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید