در صفت بارگاه ملک الوزرا مخلص الدين از زبان صفه

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
من که اين صفه همايونم
دايه خاک و طفل گردونم
در نهاد از فلک نمودارم
در علو از زمانه بيرونم
از شرف پاسبان کهسارم
وز شرف پادشاه هامونم
نه ز سعى جمال محرومم
نه به قوت کمال مغبونم
در قيامت به صد زبان همه شکر
پاى مرد سديد حمدونم
آنکه آن دارد از زمانه منم
که به قامت الف به خم نونم
با چنين فر و زيب و حسن و جمال
که چو ليلى بسى است مجنونم
چه شود گر بزرگوارى شد
زاير سده همايونم
تا بيفزود گرد دامن او
آب روى جمال ميمونم
مخلص الدين که نام و ذاتش را
حوت گردون و حوت ذوالنونم
آنکه با دست گوهرافشانش
قسمت رزق را چو قانونم
با دل او عديل دريابم
با کف او نظير جيحونم
آنکه ز اقبال او هر آيينه
صدف چند در مکنونم
از يکى کان حسن اخلاقم
وز دگر بحر نطق موزونم
در چو من کس کمان قصد مکش
کز تو در انتقام افزونم
گنج قارون به کس دهم ندهم
تا نشد جاى حبس قارونم
دعويى مى کنم که در برهان
نشود زرد روى گلگونم
خود خلاف از ميانه برداريم
تو نه گرگى و من نه شعمونم
تا که گويد ترا که مردودى
تا که گويد مرا که مطعونم
با من اين دوست اين چه بوالعجبى است
آشنا شو نه ناکس دونم
من چنان بوده ام که اکنونى
تو چنان بوده اى که اکنونم
گر بر اين مايه اختصار کنى
هم تو بينى که در وفا چونم
ورنه مى دان که به روز فنا
معتکف بر در شبيخونم
يک زمان ساکنت رها نکنم
تا ز سکان ربع مسکونم
يا ز غيرت هدر کنم خونت
يا به طوفان تلف شود خونم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید