در مدح صاحب جلال الدين احمدبن مخلص

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى به استحقاق شاه شرق را قايم مقام
وز قديم الدهر شاهان پيشواى خاص و عام
قدر تو کيوان و او را مشترى در کوکبه
راى تو خورشيد و او را آسمان در اهتمام
فتنه ها از بخت بيدار تو در زندان خواب
تيغها از عهده کلک تو در حبس نيام
کلک تو جذر اصم را بشنواند از صماخ
هرچه بر شاخ خواطر از سخن پخته است و خام
گوش گردون بر صرير کلک تو دانى ز چيست
زانکه در ترتيب عالم کلک تست او را امام
راستى به با کف و کلک تو بيرون برده اند
نام صاحب از کفاة و نام حاتم از کرام
ملک را حبل متين جز دامن جاهت نبود
لاجرم تنبيهش افتاد و بدو کرد اعتصام
تا چه فعالى که چرخ مستبد هرگز نداد
در يکى فرمان ميان امر و نهيت التيام
رتبت تو بر تو مقصورست چون خورشيد و نور
چون تويى را از وزارت کى فزايد احترام
زاسمان قرآن تمام آمد هم از بدو نزول
آنکه مى گويد هم از تذهيب مصحف شد تمام
اى ترا در سلک بيعت هم ضعيف و هم قوى
وى ترا در داغ طاعت هم خواص و هم عوام
لطف تو از قهر تو پيدا چو آب اندر زجاج
عفو تو در خشم تو پنهان چو مغز اندر عظام
مسندت گر جوهرى قايم به ذات آمد رواست
عقل ازين تسليم هرگز باز پس ننهاد گام
ملک و ملت چون عرض شد بارى اندر جنب او
زانکه هست اين هردو را دايم بدين مسند قوام
بدر در اصل لغت ماه تمام آمد وليک
تو نه آن بدرى بگويم تو کدامى او کدام
تو تمام با ثباتى باز بدر آسمان
از دو نقصان در تحير از خلف هم از امام
پايه قدر ترا از مه نشان مى خواستم
گفت او تن کى دهد با ما در اين خلقان خيام
سبز خنگ آسمان در زير زرين قدر تست
زان ز ماهش نعل کردستند و از پروين ستام
دايه جود ترا گفتم کرا خواهى رضيع
گفت بارى آز را کو نيست امکان فطام
ابر را گفتم چه گويى در محيط دست او
گفت هان درمى کشى يا نه زبانت را به کام
گفتمش چون گفت هرگز ديده اى اى ساده دل
فتوى از محض کرم مفتى ز ابناى لئام
رعد را معنى ديگر نيست الا قهقهه
برق چون در نسبت دستش نخندد بر غمام
تا چه کردستند بحر و کان به جاى دست او
اين چنين کو مى کشد زين هر دو مسکين انتقام
صاحبا صدرا خداوندا چه خوانم در ندات
کز علو پايه وصفت مى نگنجد در کلام
مى نيارم از ره فکرت رسيدن در تو واى
چون توان بر آسمان آخر شدن از راه بام
خسرو صاحب قران طوطى که از انصاف تو
باز را تيهو هوا خواهست و شاهين را حمام
ملک او را هست رايت چون سکندر را خضر
تيغ او را هست کلکت چون ملکشه را نظام
هرکجا با تيغ چونان شد چنين کلکى قرين
چرخ در فرمان برى بالله اگر خايد لگام
هرکجا تيغى چنان کلک چنين را شد معين
فتنه جو در خوابگه حقا اگر سازد مقام
تيغ او کلک ترا هر ساعتى گويد ببين
کار من کشور گشادن کار تو دادن نظام
آن حشم کز اختيار آسمان بيرون شدند
داده اند اکنون به دست اختيار تو زمام
وان کسان کابناى شاهانشان غلامى کرده اند
گشته اند اکنون به سمع و طاعتت يکسر غلام
آنکه زر شد در مسام کان ز بيم او عرق
مى رود رازش کنون پيشت عرق وار از مسام
وانکه نشنيدى پيام آيتى در شان عدل
مى برد اکنون ز عدلت سوى مظلومان پيام
تا نه بس گر تو بوى در خدمت اين پادشاه
من همى بينم که زايد توامان جاهت مدام
سکه را لب گشته از شادى نامش خنده ناک
خطبه را رخ گشته از تاثير ذکرش لعل فام
ملک را راى تو گر افزون کند نشگفت ازآنک
صيد کم نايد چو مستظهر بود از دانه دام
عالمى معمور خواهد شد ز عدل تو چنانک
عون تو بيرون نهد رخت خرابى از مدام
صاحبا من بنده را بى خدمت ميمون تو
هيچ شب حامل نشد الا به صبحى همچو شام
گرچه انعام تو عام آمد اداى شکر آن
خاصه اندر ذمت من بنده دارد حکم وام
زانکه بر من همچو روزى دايم و بى سابقه است
خرد باشد اين چنين انعام وانگه بر دوام
گرچه سوسن ده زبان گردم چو بلبل صد لغت
هم نيارم کرد تا باشم به شکر آن قيام
از فلک با اين همه گرد در همايون خدمتت
مدتى باشم طبيعى چون دگر ياران به کام
گرنه از آب سخن پيدا کنم سحر حلال
در مديحت بر تنم باد جهان بادا حرام
اى حروف آفرينش را کمال تو الف
وانگهش از لاجورد سرمدى بر چهره لام
اى از آن برتر که در طى زبان آيد ثنات
هرچه مدحست اندرين مصراع گفتم والسلام
تا نباشد چاره هرگز بعد را از اتصال
تا نباشد چاره هرگز جسم را از انقسام
منقسم خاطر مبادى هرگز از گردون دون
متصل اقبال بادى دايم از اجرام رام
از بهشتت باد ساقى وز رحيقت باد مى
از سپهرت باد مجلس وز هلالت باد جام
از اقاليم نفاذ تو توقف را خروج
در گلستان بقاى تو تباهى را ز کام
از وجودت جاودان سعد علو پاينده ذات
يعنى از هستيت مسعود و على پاينده نام



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید