در مدح امير اسفهسالار فخرالدين اينانج بلکا خاصبک

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى سپاهت را ظفر لشکرکش و نصرت يزک
نه يقين بر طول و عرض لشکرت واقف نه شک
بسته گرد موکبت صد پرده بر روى سماک
کرده نعل مرکبت صد رخنه در پشت سمک
هرکجا حزم تو ساکن موج فوجى از ملوک
هرکجا عزم تو جنبان جوشى جيشى از ملک
چون رکاب تو گران گردد عنان تو سبک
روز هيجا اى سپاهت انجم و ميدان فلک
قابل تکبير فتح از آسمان گويد که هين
القتال اى حيدر ثانى که النصرة معک
شير چرخ از بيم شير رايتت افغان کنان
کالامان اى فخر دين اينانج بلکا خاصبک
چشمه تيغ تو هم پر آب و هم پر آتش است
چشمه اى ديدى ميان آب و آتش مشترک
جان و جاه خصم سوزان و گدازان روز و شب
چون به آتش در حشيش و چون به آب اندر نمک
فتنه را رايت نگون کن هين که اقرار قضا
ايمنى را تا قيامت کرد بر تيغ تو چک
گر ترا يزدان بزرگى داد و راضى نيست خصم
خصم را گو دفتر تقدير بايد کرد حک
عالم و آدم نبودستند کاندر بدو کار
زيد از اهل درج شد عمرو از اهل درک
ور به يزدان اقتدا کردست سلطان واجبست
شاه والا برنهد چون حق نکو کردست دک
حذ و قدر بندگان نيکو شناسد پادشاه
خود تفاوت در عيار زر که داند جز محک
پايه قدرت نشان مى خواست گردون از قضا
گفت آنک زآفرينش پاره اى آنسوترک
ملک بخشاينده در حرمان ميمون خدمتت
چون خلافت بى على بودست و بى زهر افدک
آسمان از مجلست بفکندش از روى حسد
تا ز ناکامى نفس در حلق او شد چون خسک
او به تاراج قضا در چون غنيمت در مصاف
زو صبايع در جدل کان جز ولى آن عضو لک
پاى چون هيزم شکسته دل چو آتش بى قرار
مانده در اطوارد و دودم چو ماهى در شبک
دوستان با يک جگر پر خون که اينک قد مضى
دشمنان با يک دهن پر خنده کانک قد هلک
آسمان خود سال و مه با بنده اين دستان کند
در ديش با خيش دارد در تموزش با فنک
شکر يزدان را که اين يک دست بوسش داد دست
تا کند خار سپهر از پاى بيرون يک به يک
تا نباشد همچو عنقا خاصه در عزلت غراب
تا نباشد همچو شاهين خاصه در قدرت کرک
جان خصم از تير سيمرغ افکنت بر شاخ عمر
باد لرزان در برش چون جان گنجشک از پفک
ساختت از شاعران پر اخطل و فضل و جرير
مجلست از ساقيان پر اخطى و راى و يمک



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید