در مدح صاحب ناصرالملة والدين ابوالفتح طاهر

غزلستان :: انوری ابیوردی :: قصايد

افزودن به مورد علاقه ها
اى ز راى تو ملک و دين معمور
شب اين روز و ماتم آن سور
حامل حرز نامه امرت
صادر و وارد صبا و دبور
دولت تو چو ذکر تو باقى
رايت تو چو نام تو منصور
کلک تو شرع ملک را مفتى
دست تو گنج رزق را گنجور
سد حزم ترا متانت قاف
نور راى ترا تجلى طور
شاکر حفظ سايه عدلت
ساکن و ساير وحوش و طيور
حرم حرمت تو شايد بود
که مفرى بود ز سايه و نور
کرم از فيض دستت آورده
در جهان رسم رزق را مقدور
هرکجا صولتت فشرده قدم
زور بازوى آسمان شده زور
فتنه را از کلاه گوشه جاه
کرده در دامن فنا مستور
دادى از روزگار دشمن و دوست
روز و شب را جهان ماتم و سور
با رواى تو روز نامعروف
با وقوف تو راز نامستور
بوده آنجا که ذکر حامل ذکر
همه آيات شان تو مشهور
آسمانى که در عناد وغلو
هيچ خصم تو نيست جز مقهور
آفتابى که در نظام جهان
هيچ سعى تو نيست مشکور
نه قضايى که در مصالح کل
منشى راى تو دهد منشور
عزم تو توامان تقديرست
که نباشد درو مجال فتور
گر دهد در ديار آب و هوا
مهدى عدل تو قرار امور
جوشن کينه برکشد ماهى
کمر حمله بگسلد زنبور
هرچه در سلک حل و عقد کشد
کلکت آن عالمى بدو معمور
يا بود کنه فکرت خسرو
يا بود سر سينه دستور
موقف حشر چيست بارگهت
در او در صرير نايب صور
کز عدم کشتگان حادثه را
متسلسل همى کند محشور
دامنت گر سپهر بوسه دهد
ننشيند برو غبار غرور
به خداى ار به ملک کون زند
قلزم همت تو موج سرور
گرچه اندر سباى حضرت تو
باد و ديوند مسرع و مزدور
نشود هوش تو سليمان وار
به چنان بار نامها مغرور
نشو طوبى نه آن هوا دارد
که تغير پذيرد از باحور
طبع غوره است آنکه رنگ رخش
به تعدى بگردد از انگور
نفس تو معتدل مزاجى نيست
کز تف کبريا شود محرور
رو که کاملتر از تو مرد نزاد
مادر دهر در سرور و شرور
لاف مردى زند حسود وليک
نام زنگى بسى بود کافور
معتدل جاه بادى از پى آنک
به بقا اعتدال شد مذکور
اى بقاى ترا خواص دوام
وى عطاى ترا لزوم وفور
وانکه من بنده بوده ام نه به کام
مدتى دير از اين سعادت دور
وين که در کنج کلبه اى امروز
بر فراق توام چو سنگ صبور
تا بدانى که اختيارى نيست
خود مخير کجا بود مجبور
به خدايى که از مشيت اوست
رنج رنجور وشادى مسرور
که مرا در همه جهان جانيست
وان ز حرمان خدمتت رنجور
از چنين مجلس اى نفير از بخت
تا چرا داردم هميشه نفور
اى دريغا اگر بضاعت من
عيب قلت نداردى و قصور
تا از اين سان که فرط اخلاصيست
خط قربت بيابمى موفور
تا ز عمر آن قدر که مايه دهند
کنمى بر ثناى تو مقصور
گرچه زانجا که صدق بندگيست
نيستم نزد خويشتن معذور
چه کنم در صدور اهل زمان
اى بساط تو برده آب صدور
سخنم دلپذيرتر ز لقاست
غيبتم خوشگوارتر ز حضور
حال من بنده در ممالک هست
حال آن يخ فروش نيشابور
از چه برداشتم حساب مراد
کان نشد چون حساب ضرب کسور
چون صدف تا که يک نفس نزنم
با کلامى چو لؤلؤ منثور
هر درى نيستنم چو گربه رس
شايد ار نيستم چو سگ ساجور
سگ قصاب حرص را ارزد
استخوان ريزه بر قفا ساطور
جرعه جام جود اگر بخورم
نکند درد منتم مخمور
مرد باش اى حميت قانع
خاک خور اى طبيعت آزور
پادشاهم به نطق دور مشو
شو بپرس از قصايد دستور
آمدم با سخن که نتوان کرد
از جوال شره برون طنبور
دخترانند خاطرم را بکر
همه باشکل و باشمايل حور
در شبستان روزگار عزب
در ملاقات و انبساط حذور
همه را عز و نسبت تو جهاز
همه بر نقش و سايه تو غيور
درنگر گر کراى خطبه کند
مکن از التفاتشان مهجور
اى بجايى که هرچه تو گويى
شد بر اوراق آسمان مسطور
نظرى کن به من چنانکه کنند
تا بدان تربيت شور منظور
تا فلک طول دهر پيمايد
به ذراع سنين و شبر شهور
از سنين و شهور دور تو باد
طول ايام و امتداد دهور
روز اقبال تو چو دور سپهر
جاودان فارغ از حجاب ظهور
شب خصم تو تا به صبح آبد
چون شب نيم کشتگان ديجور
سخنت حجت و قضا ملزم
قلمت آمر و جهان مامور



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید